P.6 Risks خطرات

449 46 8
                                        

پارت 6 : خطرات

وقتی مینهی ، داشت به خونه برمیگشت هوا خیلی سرد بود.
نورِ کمی از ماه و چراغ های شهر، خیابون رو روشن میکرد.
مینهی فکر کرد، حتی اگر سئول زیبا ترین جای جهان هم نباشه، باز اونجا رو دوست داره.

مردم و فرهنگ؛ این ها چیزهایی هستند که شهر رو موفق میکنند و سئول، هردوی اونهارو داره.

مینهی فروشگاه تتو رو ترک کرد و آروم به راه افتاد و دستش رو به نشانه خداحافظی سمت کسانی که توی فروشگاه بودن تکون داد، قرار بود هفته بعد باز هم به اینجا بیاد.
می دید که هوسوک با انگشتاش دودی که از سیگار یونگی میومد رو از جلوش کنار میزد.

مدام توی ذهنش میچرخید (جیمین اون رو بوسیده بود).

محتاطانه قدم برمیداشت و مواظب بود که بانداژ باز نشه و تکون نخوره.

راه رفتن توی شهر امن ترین راه نبود.
درواقع آپارتمانی که خونه ی مینهی اونجا بود، جایی قرار داشت که باعث میشد ساکنان توی مسیر برگشتن احتیاط کنن.
مخصوصا وقتی خورشید در حال غروب کردنه، خیابون مه آلود به نظر میاد.

توی راه خونه، چراغ های خیابون سوسو میزدند چون هوا داشت هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد.
مینهی لرزید و کمی قدم هاش رو تند تر کرد، هرچند براش سخت بود.

وقتی پدر مینهی اون رو از دنیای واقعی دور کرد، اونو قایم کرد و تنها و در اِنزوا نگه داشت، میدونست که کارهاش از یه محافظت ساده فراتر بود .
در واقع، محافظتِ دخترش از دنیایی که اون هرروز توش زندگی میکرد.

مینهی نمیدونست تنهایی باید چیکار کنه.
اون هیچ تجربه ای از زندگی کردن توی دنیای واقعی نداشت، و هیچ راهکاری برای موقعیت های خطرناک به ذهنش نمیرسید.

این یکی از دغدغه های اصلی اون بود، مینهی هر روز به این فکر میکرد و در نهایت باعث عصبانیتش میشد.

اگر اتفاقی بیوفته!

چیکار باید بکنه؟!

خیلی خنده داره که تک دخترِ قدرتمند ترین مرد بوسان، نمیتونه از خوش دفاع کنه و در آخر، بودنِ اون تو همچین موقعیتی مثل یه جوک میمونه .

قایم شدن از دست خانوادش، تنها کسانی که ازش محافظت میکردن.
اما اون دوست داشت جدا بشه، و باید اینکار میکرد.
این تنها راه برای استقلالش بود، تا زندگی خودشو داشته باشه.
مینهی باید قایم میشد و از خانوادش دور میشد یا الان یا بلاخره یک روزی در آینده!!!

این تنها راهش بود.

هرچی کند تر به سمت خونه راه میرفت، احساس میکرد یکی داره تعقیبش میکنه.

از بالای شونش به اطراف نگاه کرد، فقط فضای خالی و سیاهِ شب رو پشت سرش میدید.

وقتی به آپارتمان نزدیک تر شد نگرانیش کمتر شد و شونه ها و قدم هاش ریلکس تر شدن.

🩸Blood ink🩸جوهر خونWhere stories live. Discover now