پارت : بیست و یکم (سنجاب)
دیروز که مینهی سعی داشت از دست اون مرد وحشتناک فرار کنه به این فکر کرده بود که دیگه امکان نداره بتونه با سرعت بیشتر از این بدوه!
ولی اشتباه میکرد.
یه جورایی با دونستن این که ممکنه یه جونگکوک عصبانی پشتش باشه، اینقدر سریع میدوید که جنگل اطرافش اصلا دیده نمیشد.
پاهاش به خاطر فشار زیادی که بهشون وارد کرده بود و تلاش برای فرار از دست مردهایی که اطراف خونه پرسه میزدن به شدت میسوخت.
تقریبا نیمی از درخت ها رو رد کرده بود که صدای فریاد یه نفر رو میشنوه :
هی! سونگ یونا فرار کرده!و بعد صدای یه نفر که از عصبانیت داد میکشه، به گوشش میرسه.
اونقدر بم و بلند بود که انگار یه گله اسب رم کرده داشتن پشت سرش میدویدن.
میتونست قسم بخوره که زمین به خاطر اون غرش وحشتناک میلرزید.
_ جونگکوک نیستم اگر این دختره رو نکشم!
لعنتی! !
امشب بی شک مینهی جاش سینه ی قبرستونه!
ولی روش رو برنمی گردونه به جاش تمام توانش رو برای دور شدن از اونجا به کار میبره.
ترس تو تمام وجودش رخنه میکنه و هورمون آدرنالینش انقدر بالا میره که خودش رو هم به وحشت میندازه!
یه لبخند به پهنای صورت میزنه و فکر میکنه یکم شبیه لبخند دیوونه های زنجیری ای شده که موقع اعدام میزنن.
به معنای واقعی به فنا رفته!
راستش اصلا انتظار نداشت که نقشه ی زنگ خطر آتیش عملی بشه.
به خاطر همین هیچ ایده ای نداشت که وقتی نقشه عملی شد و فرار کرد، بعدش چه غلطی کنه!
نه!!
هیچ نقشه ای در کار نبود!
اون فقط مثل یه سنجابی میمونه که دائما به این طرف و اون طرف میدوه و با همون مغز اندازه فندوقش تو فکر پرواز کردنه.
واقعا که یه احمق به تمام معناست.
الان میخواد کدوم گوری فرار کنه؟
وقتی به اواسط جنگل میرسه سرعتش رو یکم بیشتر میکنه و بعد به سمت راست حرکت میکنه، به امید اینکه جنگل اونقدری انبوه باشه و جونگکوک اونقدری ازش دور باشه که متوجه نشه به کدوم طرف رفته.
به خاطر هوای سرد بیرون نفس هاش با هربار بازدم به شکل دود سفید رنگ در فضا پخش میشه.
همونطور که میدوید سعی میکرد فکر کنه که تو چه وضعیتی قرار داره و باید از حالا به بعد چیکار کنه.
VOUS LISEZ
🩸Blood ink🩸جوهر خون
Action⭕blood ink⭕ 🚫جوهر خون🚫 شخصیت های اصلی: جونگکوک/ مینهی/ یونگی/ هوسوک/ جین/ نامجون/ تهیونگ/ جیمین/ .... محدودیت سنی: +۱۶ ژانر: عاشقانه/ مافیایی/ جنایی/ هیجان انگیز/ استریت خلاصه داستان: زندگی همیشه پیچیده و غیرقابل پیش بینیه! معلوم نیست هر لحظه ب...