P.8 Work Overseas کار در خارج از کشور

10 4 0
                                    

پارت 8 : کار در خارج از کشور


جیمین و هوسوک خیلی خوش اخلاق و بامزه بودند، جوری که تقریبا غیرممکن بود باهاشون بهش خوش نگذره .

بخاطر برنامه ی فشرده ای که برای استراحتشون داشتن، مینهی رو به یک رستوران کوچیک نزدیک به فروشگاه بردن و بهترین غذای منو رو برای اون سفارش دادن .

اونجوری که مینهی فهمیده بود، هوسوک سرشار از انرژی و مثبت اندیشی بود.

اگه یه آدم بتونه نماینده ی سنجاب های پُر انرژی باشه ، اون هوسوکه.

خندیدن، لبخند زدن و شادی های هوسوک به شدت واگیر داره جوری که مینهی هرگز نمیتونست در مقابلش اخم کنه. تنها کاری که میتونست بکنه این بود که، با خندیدن و تکونِ سرش منعکس کننده ی رفتار اونها باشه .

مثل ماه ، که منعکس کننده ی درخشش خورشیده .

سمت دیگش، جیمین بسیار شیرین تر و جذاب تر از وقتی شده بود که توی فروشگاه دیدش.
وقتی از ظاهر سختش عبور کرد و به درون وجودش رسید، فهمید اون دوست داشتنی تر از هر آدمیه که تا الان دیده .

اون به همه ی جوک هایی که هوسوک میگفت بلند میخندید و دائم در حال تعریف کردن از مینهی و هیونگش بود . تا زمانی که غذا خوردن هر سه نفر تموم شد، مینهی توی بهترین حال بعد از ماه ها بود ، شایدم سال ها !

شایدم تمام عمرش ...

یه چیزی در مورد اون ها مینهی رو ترغیب میکرد باهاشون وقت بگذرونه، اینکه اونا جذاب و زیبا بودن و کسی که باهاشون هم کلام میشد، شاید نمیتونست توی روند بحث کمکی کنه اما احساس فوق العاده ای داشت و بهش اهمیت میدادن.

هرچند همه ی خوشحالیه فوق العاده ی مینهی به محض اینکه برای بار دوم وارد فروشگاه تتو شدن از بین رفت .
چون جونگکوک دستش رو برای خداحافظی با مینا تکون میداد در حالی که اون به سمت خروجی می اومد .

# اوف، عالی شد . سگِ ماده وارد میشود.

مینا لباس هایی پوشیده بود که خیلی سبک و تنگ بودن و برای همچین هوایی اصلا مناسب نبودن . با هر قدمش، تق تق کفش های پاشنه بلندش توی مسیر میپیچید.

وقتی جیمین و هوسوک رو دید، پوزخندی زد و گفت:
پسرهای گمشده اینجان ! بچه ها دلم براتون تنگ شده بود.

جیمین سرش رو پشت مینهی برد و ادای مینا رو در آورد. و با این حرکتش هوسوک رو برای مواجهه با مینا تنها گذاشت .

# اوه مینا! دیدم داشتی میرفتی .

لبخندش کاملا مصنوعی بود ، حتی ذره ای شبیه شخصیت واقعیش نبود.

# خوشحال شدم دیدمت ، خداحافظ.

مینا نالید :
هی!

اما هوسوک نادیده اش گرفت و وارد فروشگاه شد، همزمان جیمین و مینهی دنبالش به داخل رفتن .
داخل مغازه، جونگکوک هردو دستش رو پشتش به کانتر تکیه داده بود.
لحظه ای که در بعد از ورود اون سه نفر بسته شد، عضلات شونه هاش با آرامش پایین افتادن و به پشت روی کانتر خم شد .

🩸Blood ink🩸جوهر خونDonde viven las historias. Descúbrelo ahora