قسمت اول

4.1K 462 28
                                    

لوئیس تاملینسون

در ورودی رو باز کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
فرد مورد نظرشو پیدا کرد و آروم آروم به سمتش قدم برداشت. جوری راه میرفت که اون دختر متوجه حضورش نشه. ماریا رئیس نانوایی نگاهی بهش کرد و لبخندی زد. از نظر اون النور و لویی زوج خوبین!
لویی دستاشو جلوی چشمای النور گذاشت و مانع دیدش شد.
النور سینی شیرینی هارو رو میز جلوش گذاشت و برگشت به سمت دوست پسرش اون میدونه که لویی پشتشه چون فقط اون اینکارو میکنه.
'' هی هی برنگرد متقلب! ''
'' لو لطفا! ''
النور ناله کرد.
لویی دستاشو از رو چشمای دوست دخترش برداشت و دستشو گردن النور انداخت.
'' یه سوپرایز بزرگ برات دارم ''
'' چی؟! ''
لویی لبشو کنار گوشه النور برد و جوری که فقط اون بشنوه با لحنی تحریک کننده زمزمه کرد
'' فکر کنم کراش یه نفر که از قضا برادر منه داره میاد تمتراب عزیزم! ''
چشمای النور برق زد.
النور جیغی از خوشحالی زد و گونه لویی رو بوسید!
هرکسی از دور اون دوتارو ببینه خیلی زود اینطور درموردشون نظر میده: اونا زوج کیوتی هستن که عاشقانه همدیگرو دوست دارن. اینو میشه از لحن حرف زدن لویی و خنده هایی که موقع حرف زدن با النور میکنه و برق چشم های النور موقع حرف زدن با دوست پسرش تشخیص داد!
اما اونا نمیدونن که لحن حرف زدن و خنده لویی فقط برای خبیث بودنشه!
و برق چشمای النور برای اومدن کراششه.
'' باید برم دنبال توماس از اونجایی که گفتم شاید توهم دوست داشته باشی با من بیای اومدم
دنبالت ''
'' بریم ''
النور پیشبند از دور گردنش باز کرد.
اونا از مغازه بیرون اومدن و به سمت خونه پدر و مادر لویی راه رفتن.
'' لویی فکر کن. اگر توماس مثل سریه قبل از من بخواد که براش شیرینی زنجبیلی درست کنم چی؟ اوه لویی یادته توماس وقتی اونارو خورد گفت بهترین شیرینی تمام عمرشو خورده! لویی یادته به من... ''
'' اره یادمه. نیاز نیست دوباره بگی! ''
خب در اصل لویی اصلا نمیدونه النور درمورد چی حرف میزنه! اما فقط نمیخواد النور دوباره شروع کنه از حرفایه کوچیکی که توماس بهش زده حرف بزنه و هر سری صداش جیغ جیغی تر از قبل بشه و باهاش گوش لویی و کر کنه!
'' نگو که میخوای با اون وانت قدیمی پدرت بریم دنبال توماس ''
'' نمیگم! با ماشین توماس میریم دنبالش ''
اونا به خونه لویی رسیدن. لویی سوییچ ماشین برادرشو از تو خونه برداشت و همراه النور سوار ماشین نه چندان گران قیمت توماس شدن.
از روستای تمتراب تا شهر فاصله زیادی بود چیزی نزدیک به دو ساعت.
توی ماشین النور فقط و فقط درمورد توماس و طرز نگاه کردنه اون به خودش حرف زد!
حرف های خسته کننده ای نبود. البته برای کسی که یک بار بشنوه. نه لویی که روزی ده بار میشنوه. هر سری با یک داستان جدید!
لویی نمیدونه النور چطوری از زوایای مختلف به اینکه توماس باهاش حرف زده نگاه میکنه! انگار داره حرف زدن توماس تحلیل میکنه.
لویی به اولین فروشگاه شهر که رسید توقف کرد تا چیزی برای خوردن بخره.
با النور از ماشین پیاده شدن به سمت فروشگاه رفتن.
اونا یک ساعت تا اومدن توماس وقت دارن پس میتونن کمی استراحت کنن.
لویی از توی قفسه خوراکی ها یک بیسکویت کاکائویی با آب معدنی برداشت و رفت پولشو حساب کنه که النور رو نزدیک قفسه لباسا دید!
پوفی کشیدو به سمتش رفت. از اول هم اوردن النور با خودش فکر اشتباهی بود. النور فقط باید شب به خونه لویی میومد همین! اما خب لویی نمیتونه لطفی که دوست دخترش براش میکنه رو نادیده بگیره و النور رو از دیدن کراشش محروم کنه!
'' لویی این لباسام خوب نیستن. این پیراهن صورتی رو بخرم بهتره ''
النور پیراهن از رگال برداشت و رفت تا حسابش کنه.
.
.
'' ال ما تا آخر دنیا وقت نداریم! توماس تا یک ربع دیگه میرسه و تو هنوز اون لباس لعنتیرو
نپوشیدی ''
لویی هیچوقت درک نکرده که چطوری دخترا میتونن برای عوض کردن لباسشون انقدر وقت تلف کنن شاید این یکی از دلایلیه که اون از دخترا خوشش نمیاد!
اون از دخترا بدش نمیاد. فقط نمیتونه اونارو به عنوان زوج خودش قبول کنه. وگرنه چطوری میشه بهترین دوست لویی یک دختر باشه و بگیم که لویی از دخترا بدش میاد؟!
النور از دستشویی بیرون اومد با قیافه ای کاملا تغییر کرده!
لویی الان میفهمه دخترا به جز لباس پوشیدن آرایش هم میکنن. در اصل به بهانه لباس پوشیدن میرن تا آرایش کنن!
واقعا اینهمه تلاش النور برای رسیدن به توماس نیازه؟!
لویی درک نمیکنه چون تا حالا عاشق نشده!
اما قرار نیست وضعیت همینطوری بمونه.
بعضی وقتها تغییرات نیازه.
این سری نوبت زندگی لوییه که باید تغییر کنه!
_____________________________________
این قسمتو به خاطر اولین کسی که کامنت گذاشت میزارم.

DifferenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora