چشم های همه رو دست های گرفته شده اون زوج قفل شده بود جوری که با ذوق بهم نگاه میکردن و جمله های کشیش برای هم تکرار میکردن تا نه تنها خودشون بلکه همه رو شاهد پیوند این عشق کنن.
اما چشم های هری اونجا نبود چون زیباترین صحنه زندگیش این نبود! زیباترین صحنه زندگیش چند قدم اونور تر از داماد ایستاده بود و با یک لبخند به برادرش و دوست صمیمیش نگاه میکرد، مطمئنا این زیباترین صحنه ای بود که هری تا به حال تو زندگیش دیده بود.
شلوغ ترین کنسرتش، افتخار کردن مادرش بهش، تشویق خواننده های بزرگ برای نوشتن اهنگ های زیباش یا شایدهم وقتی که لویی درخواست دوستیش قبول کرد، هیچکدوم در مقابل این صحنه پیروز نمیشدن! خودش هم نمیدونست چرا دیدن لویی تو جایگاه ساقدوش انقدر دوست داشتنیه اما بود و هری همه توجهش صرفش کرده بود تا بتونه تا پایان عمرش شیرینی این لحظه به یاد بیاره!شاید هم درمورد صحنه های شب عروسی اشتباه کردیم! شاید زیباترین صحنه ای که آنه میتونست ببینه دست های بهم قفل شده عروس و داماد نبود بلکه لبخندهای پسرش تو پیست رقص بود وقتی که دستاش دور کمر لویی حلقه کرده بود و با لبخند به چهره لویی خیره شده بود و حرف میزد و آنه مطمئن بود که هری جز لویی نمیتونه چیزی ببینه و بهش فکر کنه!
و احتمالا بازهم اشتباه کردیم! زیباترین صحنه اون شب در چشم های جوانا مربوط به عروسی پسرش نبود بلکه وقتی بود که دوپسرش کنار هم ایستاده بودن و کنار هرکدوم از اونها یکی ایستاده بود کسانی که اون دو پسر ترجیح داده بودن عشقشون با اونا تقسیم کنن و حالا میخواستن خوشحالیشون تو عکس ثبت کنن! عجیب بود اما جوانا خوشحال بود و این خوشحالی با دیدن رقص هری و لویی و بوسشون هم تغییری نکرد!
موضوع این نبود که جوانا از بودن لویی با هری راضیه بلکه بعد مدتها خانوادش شاد میدید و انقدر از این بابت هیجان زده بود که نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه.
اون به خودش قول داده بود که امشب فقط به افکار قشنگش فکر کنه و حتی اجازه نده جای خالی همسرش درصدی از خوشحالیش کم کنه و یا اجازه بده پسرهاش چنین حسی داشته باشن. مطمئنا این خانواده حق داشتن یک شب عالی بعد از مدتها سختی و غم داشته باشن.
جوانایی که با از دست دادن شوهرش تمام خانوادش از دست داد و لویی ای که برای بدست اوردن هری مادرش از دست داد و توماسی که شاهد زجر کشیدن مادرش و برادرش بود. حرف زدن درموردش میتونه خیلی راحت تر از تجربه کردنش باشه. حرف هایی که برای به واقعیت پیوستنشون دوسال از زندگی زیبای این خانواده گرفت و اونهارو از هم جدا کرد و خانوادشون متلاشی کرد! خانواده ای که دیگه هرگز خانواده نمیشه! اما حالا اونا سعی میکنن خانوادشون با چسب بهم بچسبونن اما وقتی تیکه ای از اون خانواده وجود نداره اون خانواده دیگه هیچوقت نمیتونه مثل قبل بشه.جوانا مشغول حرف زدن با خاله النور بود که آنه جلوش سبز شد! جوانا به خوبی میتونست از نگاه انه بفهمه که برای چی پیشش اومده اما اجازه داد تا خودش حرف بزنه. چنددقیقه طول کشید تا جوانا حرف هاش با اون زن به پایان رسوند و بعد با یک لبخند به سمت آنه برگشت و گفت:
" خیلی وقته همدیگرو ندیدیم "
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1