قسمت سی و نهم

3.4K 328 166
                                    

این قسمت تو جایه آروم و با آرامش بخونید!




'' لویی هوا سرده بهتره لباس گرم بپوشی ''
توماس همینطور که فنجون قهوه تو دستش بود گفت و رو تخت لویی نشست.

لویی همینطور که موهاشو مرتب میکرد پرسید:
'' تو مگه الان نباید بیمارستان بری؟! ''

'' سی و پنج دقیقه دیگه شیفتم شروع میشه، پس وقت دارم! ''

لویی سرشو تکون داد و کتی که دیروز خریده بود از تو کمدش برداشت.

'' این چطوره؟ ''
لویی پرسید و به برادرش نگاه کرد.

توماس یه ذره فکر کرد و گفت:
'' همین تیشرت سفید تنت باشه همراهش اون جین مشکی بپوش ''

لویی باشه ای گفت و شلوراشو دراورد و جینشو پوشید.

شلوارشو تو کمدش گذاشت و کتشو پوشید و جلویه آینه رفت.
کمی به خودش عطر زد و آدمسی تو دهنش گذاشت تا بتونه کمی خودشو مشغول کنه.

دوباره موهاشو تو آینه چک کرد و نفس عمیقی کشید و برگشت روبه رویه توماس ایستاد.

'' چطورم؟ ''
لویی با استرس پرسید و لبخندی زد.

توماس با خنده خبیثانه ای روشو برگردوند و از رویه تخت کاغذیو برداشت.

همینطور که از جاش بلند شد و روبه رویه لویی ایستاد گفت:
'' از نظرم اگر اینو داشته باشی فوق العاده تر میشی! ''

توماس سعی کرد با لحن جدی ای بگه.

لپاشو از تو دهنش گاز میگرفت تا مانع خندیدنش بشه.

وقتی اون کاغذ رویه تیشرت لویی نصب کرد کمی عقب تر رفت و با اطمینان سوتی از رویه رضایت زد و گفت:
'' اوه لویی تو انقدر فوق العاده شدی که مطمئنم هری به فاکت میده مخصوصا با این کاغذ رو تیشرتت! ''

لویی با تعحب کاغذو بالاتر گرفت و تونست نوشته هایه رو کاغذ بخونه.

'' من یه باتم لعنتیم که آماده به فاک رفتنم! ''

لویی نوشته تو برگه آروم خوند با چشمایه درشت شده سرشو بالا گرفت و به بردار بزرگ عوضیش نگاهی کرد.

'' فاک! توماس تو خیلی... ''

'' میدونم! من خیلی برادر باحالیم! ''
توماس با خنده گفت و خیلی سریع از جاش بلند شد و از دسته لویی فرار کرد.

لویی پوفی کشیدو کاغذو از رویه تیشرت برداشت.

دوباره به نوشته رویه کاغذ نگاهی کرد و خنده ای کرد.

درسته که نباید لویی به این موضوع فکر کنه اما این انقدر براش شیرین هست که میخواد تمام وقتی که داره رو صرف فکر کردن بهش بکنه!

این خیلی فوق العادست!

میتونه یک رویا باشه!
بودن با هری یک رویا هست، رویایی که لویی عاشقشه.

DifferenceWhere stories live. Discover now