قسمت چهل و یکم

2.2K 287 42
                                    

صندلی ای کنار تخت مادرش گذاشت و روش نشست، با آرامش به صورت مادرش که حالا شبیه به یک مرده شده بود نگاه کرد!
لبهایی که به سفیدی میزنن، گونه هایی که برجسته تر از هر زمانی شدن، پوستی که از زردی به سفیدی تغییر رنگ داده، چشم هایی که خیلی وقته بسته شدن و...
دیگه دیدن مادرش تو این حالت براش عادی شده اما لویی دوست داره هنوز وقتی مادرشو تو این وضعیت میبینه اونو به گونه ای که قبلا بود تصور کنه!

اون مثل گذشته ها (قبل از ورود هری به زندگیش) درمورد اتفاقاتی که درطول روز براش اتفاق افتاده به مادرش میگه!

لویی با خیال راحت درمورد هری گفت، درمورد احساسی که نسبت بهش داره، درمورد تک تک کارایی که باهم انجام دادن، درمورد خوبی های هری، خونه هری، حرفایه هری، دوستایه هری!

لویی یادشه وقتی برای اولین بار درمورد هری گفت و درمورد احساسی که نسبت به هری داره، فهمید که احساساتش خیلی عمیق تر از چیزی بوده که فکر میکرده!
اون فهمید که هری وسیله ای برای شجاعتش قرار نگرفته (چیزی که قبلا لویی فکر میکرد) لویی فهمید که هری واقعا دوسش داره!
با به یادآوردن تک تک کارایه هری فهمید که هری واقعا دوسش داره.

روزی بود که لویی به احساساتش شک کرد!
فکر کرد که شاید این حسی که نسبت به هری داره چیزی شبیه به پرداخت دین به هریه، اون فکر میکرد احساساتش نسبت به هری به خاطر کارایی هست که هری براش انجام داده و حالا لویی میخواد جبرانشون کنه اما دیگه اجازه نداد این افکار منفی تو ذهنش نفوذ کنه و رو روابطش با هری تاثیر بزاره، گذاشت همونطور که هری میگفت هرچیزی که باید اتفاق بیوفته، لویی گذاشت قلبش تصمیم بگیره، گذاشت آزادانه احساساتش برملا بشه، احساساتی که حتی شاید روزی بفهمه اشتباه بوده اما اون میدونه که فعلا از شرایطی که داره از عشقی که داره تو قلبش بیشتر و بیشتر جا میگیره راضیه و اون این رضایته بودن با هری هیچوقت از دست نمیده، لویی هیچوقت حاضر نیست این احساسات خاصی که داره با هری تجربه میکنه رو با شخص دیگه ای تجربه کنه.

رو صندلیش جابه جا شد و راحت تر نشست، امروز میخواست درمورد استرسی که داره با مادرش صحبت کنه!

" نمیدونم اگر الان کنارم بودی و میتونستی رو تصمیماتم تاثیر بزاری چه کار میکردی و یا چی میگفتی اما الان استرس دارم. من همیشه برای بیرون رفتن با النور و دیدن خانوادش وانمود میکردم که استرس دارم و تو همیشه به من میگفتی این استرس نیست و من فقط دارم بهت دروغم میگم اما الان دروغ نمیگم واقعا استرس دارم! برای دیدار اولی که با خانواده هری دارم استرس دارم و میترسم. اگر پدر و مادرش از من خوششون نیاد؟ اگر با من مخالف باشن؟ اگر اونا بین من و هری فاصله بندازن؟ کلی سوال تو ذهنمه که هر لحظه تعدادش بیشتر میشه و میتونم حدس بزنم که تا چند دقیقه دیگه تعدادش غیرقابل شمارش میشه، سوالایی که جوابشو نمیدونم. هر لحظه که به دیدار امشب نزدیک میشم بیشتر میترسم و من کسی رو ندارم که آرومم کنه! از خیلی چیزا میترسم. کاشکی بودی مامان. کاشکی بودی و برام درمورد گذشتت میگفتی که چطوری به خاطر پدر جلوی خانوادت ایستادی! کاشکی بودی و با خنده هات با چشم قره هات منو آروم میکردی، اما نیستی و من باید این مسیر طولانی و پر از سختی و تنهایی طی کنم! تو همیشه میگفتی من آدم ترسویی هستم و من منکرش میشدم اما الان میفهمم که چی میگفتی! من خیلی ترسوام. من میترسم مامان. خیلی میترسم! "

لویی کلمات آخر به آرومی گفت و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن.

" من میترسم که تو دیگه نباشی، میترسم که هری دیگه نباشه، میترسم که از دستش بدم مامان! من وابستش شدم! قبل از اینکه عاشقش بشم وابستش شدم و این خیلی بده! میترسم که روزی بلند بشم و بفهمم نتونستم به ترسم غلبه کنم و اونو از دست دادم! مامان لطفا کمکم کن من اونو دوست دارم. من هری دوست دارم و وابستش شدم من... "

دیگه نمیتونست درست حرف بزنه، بیشتر اشک میریخت!

ترسیده بود!
از اینکه اعتراف کرده بود از نبود هری میترسه!
از نبود هری میترسید، از اعترافی که کرده بود!
از خیلی چیزا میترسید و باعث میشد که ضعیف بشه اما اون تونسته بود به ترسش غلبه کنه و حداقل جلوی هری کمی شجاعت داشته باشه، چیزی که هری صددرصد باهاش مخالف بود و معتقد بود که اونا باید خود واقعیشونو نشون بدن، نه اون چیزی که میخوان باشن.

بقیه وقتش صرف آروم کردن خودش شد و بعد پرستار بهش اطلاع داد که باید بیرون بیاد پس مثل همیشه پیشونی مادرش بوسید و با گفتن دوست دارم از اونجا خارج شد.

باهری جلوی بیمارستان قرار داشت پس قبل از بیرون رفتن از بیمارستان پیش توماس که تازه شیفتش شروع شده بود رفت و بهش گفت که احتمالا شب خونه نره و بخواد با هری باشه و بعد از بیمارستان خارج شد و چند دقیقه بعد با دیدن ماشین آشنای هری از رو صندلی بلند شد و سوار ماشین شد.

با دیدن هری که دستمال سر بسته بود و عینک زده بود لبخندی زد.مثل همیشه ماشینش بوی وانیل میداد، نه تنها ماشینش بلکه با بغل کردن هری فهمید که ادکلنش هم بوی وانیل میده!

لویی هیچوقت نتونست بفهمه چرا به بوی وانیل علاقه داره اما چیزی بود که همیشه دوسش داشت و به نوعی علاقه چندانی برای پیدا کردن علت این دوست داشتن نداشت!

" حالت خوبه؟ "
هری بعد از بوسه کوتاهی که داشتن پرسید.

" آره فقط یه ذره استرس دارم "
لویی صادقانه گفت و به هری نگاه کرد.

هری دستایه لویی که رو پاهاش بود گرفت و با جدیت گفت:
" لو من بهت قول میدم که تو عاشقشون میشی! اونا عکس تورو دیدن و خیلی درمورد تو شنیدن و از همون اول به من گفتن که از تو خوششون اومده پس جایی نگرانی ای نیست! فقط کافیه خودت باشی، کسی که منو شیفته خودش کرد! "
هری جمله آخر حرفاشو آروم گفت و دست لویی بوسید.

لویی لبخندی زد و دوباره دولا شد و لبهایه هری که به خاطر خنده از هم باز شده بودن بوسید و بهش اطمینان داد که امشب خودشه!

" فکر کنم باید راه بیوفتیم! "
لویی بعد از اینکه لبهاشو از رو لب هایه هری برداشت گفت و لبخندی زد.

هری با خوشحالی سوییچ چرخوند و شروع به حرکت کرد.

لویی که حالا استرس کمتری داشت رایو روشن کرد و گذاشت موزیک بی کلامی که از رادیو پخش میشد به گوششون برسه و به خودش قول داد که امشب سعی نکنه بهترین باشه بلکه سعی میکنه خود واقعیش باشه!








DifferenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora