نمیدونست داره چه کار میکنه.
مثل یک ربات که برنامه هاش از قبل تنظیم شده عمل میکرد!تو راهرو بیمارستان نشسته بود و منتظر یک خبر بود.
هیچوقت طعم تلخ انتظار نچشیده بود
هیچوقت تو مشکلاتش تنها نبود
اما الان هست!
الان مجبوره انتظار بکشه
انتظاری که میدونه تهش چی میشه!میدونه آخرش به جایه خوبی ختم نمیشه اما نمیتونه بی تفاوت بشینه.
لویی حتی نمیدونه باید کجا باشه؟
منتظر خبری از عمل پدرش یا به هوش اومدن مادرش؟!چرا این اتفاق افتاد چرا زمانی که لویی تصمیم گرفته بود با خانوادش حرف بزنه چنین اتفاقی افتاد؟
چرا وقتی میای از لحظات خوبت لذت ببری ناگهان گردبادی از مشکلات تورو درون خودش میکشه؟!
لویی کناره صندلی روی زمین سرد بیمارستان نشسته و منتظر بیرون اومدن جراحه تا بهش بگه حاله پدرش بهتره و اون زنده میمونه اما این فقط یک آرزو هست و آرزوها براورده نمیشن!
لویی اشک نمیریزه
نه اینکه اون آدم قوی ای باشه، نه!
بلکه اون شوکه شده. حتی نمیتونه درست حرف بزنه.شش ساعت پیش از بیمارستان زنگ زدن و به لویی اطلاع دادن زن و مردی تصادف کردن و شماره شما آخرین مخاطبی بوده که موبایل خانومه باهاش تماس داشته!
الان سه صبحه.
چشماش از بیخوابی میسوزه.
کمرش از تکیه دادن به دیوار سرد بیمارستان خشک شده.
دستش از موندن بین صندلی و بدنش درد میکنه.
پاهاش از بی حرکتی و سرما بی حس شده.
سرش از هجوم یکباره مشکلات درد میکنه و هنوز نتونسته درک درستی از اتفاقاتی که اطرافش میوفته داشته باشه!و اون هنوز انتظار میکشه.
چهار ساعت لعنتی اونا تو اتاق عملن و هنوز هیچ خبری نشده.لویی حتی نتونست با پلیسا حرف بزنه، اون خیلی سریع از اونا فاصله گرفت و بهشون فهموند که فعلا نمیخواد حرفی بزنه!
با صدایه دری که باز و بسته میشه نگاهشو از دیوار روبه روش میگیره و به فردی که کنارش ایستاده میده.
با فهمیدن اینکه اون شخص با لویی کار داره از جاش بلند میشه و با التماس ازش میخواد که حرفی درباره وضعیت پدرش بزنه و بگه که اون خوبه.
اما جراح با قیافه ای غمگین و باصدایی آروم نزدیک به زمزمه میگه:
'' متاسفم ضربه محکمی به سرش خورده بود! خون زیادی تو سرش لخته شده بود نتونستیم کاری بکنیم! ''اون گریه کرد.
دوباره رو زمین افتاد.اینبار با چشمانی خیس به دیوار روبه روش نگاه کرد و اشک ریخت.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1