توماس با کلافگی چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
سعی کرد به اعصابش مسلط باشه و به حرفای احمقانه لویی توجه نکنه و فقط کارشو بکنه.
حداقل قبل از اینکه لویی خونه رو نابود کنه!
'' لویی من میتونم تخم مرغ بپزم ''
'' یعنی فکر میکنی من نمیتونم یه تخم مرغ لعنتی برایه خودم درست کنم؟ انقدر دست و پا چلفتیم یا فکر میکنی من یک احمقم که لیاقته هیچیو نداره؟ ''
حالا شاید بفهمید منظوره توماس از حرفایه مزخرف و احمقانه لویی چیه!
لویی با عصبانیت و قیافه حق به جانب به برادره بزرگترش نگاه کرد.
نمیشه گفت به خاطر پنجمین تخم مرغی که سوزونده اینطور برخورد میکنه بلکه اون چند روزه که اینطوریه، یا درست ترش میشه از وقتی که هری از تمتراب رفت.
البته این بخش کوچیکی از حرفایی هست که لویی تو این چهار روز میزنه.
اما دیگه نه!
توماس میدونه لویی تحت فشاره.
النور یه حرفایی در مورد اینکه شبا لویی حرفایه عجیبی میزنه گفته.لویی دو شبه که میره پیشه النور.
کسی نمیدونه، اون مخفیانه از پنجره اتاق النور وارد اتاقش میشه و صبح ها قبل از بیدار شدن پدر و مادر النور از خونشون بیرون میاد.البته توماس که نمیتونه جز کسی باشه! اون از همه چیز خبر داره.
حتی از احساسات مبهم لویی!لویی این موقعیتی که توش هست رو دوست نداره اما مجبوره چند وقتی تحملش کنه.
دو روزه که عمش اومده پیششون و اون مجبوره زیاد اطراف عمش نباشه پس مجبوره بره پیشه النور!لویی پنجره آشپزخونه رو باز کرد و ششمین تخم مرغ رو از یخچال برداشت.
توماس با حرص تخم مرغ از دست لویی بیرون کشید و شکستش و بعد تو تابه ریخت و مشغول قاطی کردنش شد.
اما لویی همونطور کناره توماس ایستاده بود و هیچ حرکتی نکرده بود.
توماس تابه رو با صدایه بلند رو میز گذاشت و بعد شونه لویی گرفت و به زور رو صندلی نشوندش!
تخم مرغ جلویه لویی گذاشت و خودش دست به سینه به لویی نگاه کرد.
لویی با تردید کمی تخم مرغ تو دهنش گذاشت و بعد به توماس نگاه کرد.
میشد یه حسه خفگی رو تو لویی دید.
یک حسی که لویی دوست داره از روش برداشته شه اما نمیتونه!توماس معطل نکرد و سعی کرد تا به حدسیاتش واقعیت ببخشه.
'' درمورد این چند روز توضیح بده ''
لویی قاشقشو رو میز گذاشت و با چشمایه گرد به برادرش نگاه کرد.
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1