جلوی تلویزیون نشسته بود و منتظر بود تا بالاخره نیک گریمشاو اسم دوست پسرشو به زبون بیاره که موبایلش تو دستش زنگ خورد، بدون نگاه کردن به اسمش جواب داد!
" الو لو! "
لویی که رومبل لم داده بود با هیجان چشماش درشت شد و صاف رو مبل نشست و با سردرگمی گفت:
" هری؟! "هری نفس لرزونی که ناشی از استرس بود کشید و گفت:
" لو عیبی نداره اگر... اگر "
هری ادامه حرفشو خورد و به خودش اجازه نداد که اون کلمات از دهنش خارج شه!" اگر چی هری؟ "
لویی که حالا میتونست ترس تو وجودش احساس کنه پرسید." من... من نمیتونم کام اوت کنم! "
هری با صدای گرفته ای گفت و سعی کرد به اون توده بزرگی که راه گلوشو بسته و اجازه نفس کشیدن و حرف زدن بهش نمیده توجهی نکنه.لویی با شوک به دیوار روبه روش نگاه کرد!
مغزش خالی شده بود و نمیتونست به چیزی فکر کنه، شوکه شده بود و این شوک باعث شده بود که نتونه حرف بزنه و یا فکر کنه!
هری ترسیده!
اون کم اورده!
و حالا لویی باید صبور باشه و کنار هری باشه و کمکش کنه!نگاهشو از دیوار سفید گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:
" عیبی نداره هری! آروم باش و مثل همیشه قوی باش. نترس. من پیشتم. من همیشه کنارت هستم پس نگرانش نباش! "
لویی با اطمینان گفت و منتظر شد تا هری حرف بزنه.
تا همیشه!
اون داره قولی که خودش مخالفشه میده اما الان نیازه که به هری امید بده." این... تو... اوه خدا! "
هری با ناباوری گفت." هری آروم باش. ما باهمیم و قرار نیست همدیگرو ترک کنیم پس بدون هیچ ترسی برو، باشه هری؟! "
لویی ملتمسانه از هری خواهش کرد که قبول کنه!" باشه لو. باشه من باید برم! "
هری که حالا ترسش کمتر شده بود گفت اما هنوز هم میترسید!" باشه عزیزم. دوست دارم "
هری لبخندی زد و گفت: " دوست دارم "
لویی موبایلشو از رو گوشش برداشت و کنارش انداخت، بدون هیچ حسی کنترل از کنارش برداشت و صدارو زیاد کرد و منتظر به نیک گریمشاو نگاه کرد.
" اوه شاید باور نکنید اما هری استایلز روبه روی من ایستاده و داره با استرس ناخوناشو میخوره! "
نیک گریمشاو با خنده گفت و سری به نشونه تاسف تکون داد.تلویزیون صورت هری نشون داد که خنده مصنوعی ای کرد و دستی به دوربین تکون داد، به طرف نیک رفت و صمیمانه همدیگرو بغل کردن و بعد رو مبل نشستن.
لویی با دقت به استایل مزخرف هری نگاه کرد!
پیراهنی با زمینه صورتی پوشیده که روش گلهای سبز داره و اگر از لویی بپرسن که جای این لباس کجاست اون بدون فکر کردن مطمئنا میگه سطل زباله، اما فعلا که اون لباس مزخرف تو تن هریه که با یک شلوار جین مشکی تنگ ست شده و به همراه اون بوت های مسخرش که لویی آرزو داره که هیچوقت اونارو نبینه!
موهای بلندش گوجه ای بسته، همه انگشترهایی که داشته رو تو دستش انداخته!
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1