اگر داستان فراموش کردید حتما به قسمت یادآوری سر بزنید و بعد قسمت جدید بخونید.
عکس: دنی
__________________________________هری و لویی از جامائیکا برگشته بودن. لویی سرکار برگشته بود و هری خودشو برای پنجاه و سه اجرای تورش آماده میکرد. اونا بیشتر وقتشون باهم بودن، لویی از سرکار مستقیم به خونه هری میرفت و هری برای خودشون شام درست میکرد، فیلم میدیدن، خاطراتشون بهم تعریف میکردن و خیلی بهتر از قبل همدیگرو شناخته بودن.
هری فهمیده بود که لویی دوران مدرسه یک شر به تمام معنا بوده درحالی که خودش یک شخصیت آروم داشته چیزی که تو رابطشون کاملا برعکسه. تو رابطه بینشون لویی یک فرد آرومه درحالی که هری جنجالیه.
انگار اونا روی دیگه ای از شخصیتشون که برای بقیه نامرئی هست تو رابطشون به اجرا میزارن و این نشون میده که هرکدومشون چه قدر به نشان دادن شخصیت پنهانشون نیاز داشتن. این نوع رفتار باعث میشه هرکدومشون علاوه بر اینکه شخصیت ظاهری یکدیگرو بشناسن از شخصیت پنهانی همدیگه شناخت پیدا کنن و میتونن به خوبی همدیگرو بشناسن.یک هفته تا سال جدید و یک روز تا تولد لویی مونده بود، هری با یک کلاب برای تولد لویی هماهنگ کرده بود.
همه دوستای مشترکشون دعوت کرده بود اما برنامه ریزی خاصی نکرده بود فقط کیک سفارش داده بود، ترجیح میداد برنامه ای نچینه و بزاره برنامه ها همون لحظه تو ذهنشون بیاد و اجرایی بشن!
.
.
.
.
.
.
.تعطیلات لویی از دیروز شروع شده بود اما لویی یادش اومد که هنوز فایل نمودار تخریب پوشش گیاهی جنگل آمازون کامل نکرده پس مجبور شد به دفترکارش برگرده و فایل از تو هارد به لپ تاپش منتقل کنه تا ادامش تو خونه تکمیل کنه.
تقریبا کپی فایل به پایان رسیده بود که در اتاقش زده شد و با اجازه لویی برای ورود، یک پسر وارد اتاق شد!
لویی مبهم به قیافه پسر روبه روش نگاه کرد و انگار که یادش اومده فرد روبه روش چی کسی هست با لبخند گفت:
" دنی تو اینجا چه کار میکنی پسر؟! "پسر با لبخند بغل لویی پرید و محکم بغلش کرد!
" من اینجا چه کار میکنم؟ تو اینجا چه کار
میکنی؟ "لویی که محکم دنی بغل کرده بود بعد چندثانیه ازش جدا شد و با خوشحالی گفت:
" اینجا کار میکنم. بگو ببینم تو اینجا چه کار میکنی؟ "" منم اینجا کار میکنم. چند هفته ای میشه اسمت از بچه ها شنیده بودم تا اینکه امروز بالاخره پیدات کردم! "
" چه قدر تغییر کردی "
دنی سرشو به نشونه تایید تکون داد و با اعتماد به نفس گفت: " جذاب تر شدم، نه؟ "
لویی با خنده حرفش تایید کرد و رو میز نشست.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1