قسمت پنجاه و یکم

1.8K 208 22
                                    

هری وقتی هوشیار شد که دستای لویی دور کمر خودش و دستای خودش رو کمر و سر لویی دید ناخودآگاه شروع به بوسیدن سر لویی کرد، رو موهای لویی بوسه های آرومی میزاشت، بوی لویی دوست داشت به خاطر همین نمیتونست دست از بوسیدن برداره!
 از موقعیتی که توش بود خیلی خوشش اومده بود اما مجبور بود بلند شه، برای هری سخت بود که لویی بیدار کنه تا بهش بگه داره به یک قرار دروغین میره، پس اون لویی بیدار نکرد به جاش تمام سعیشو کرد که لویی بدون اینکه بیدار کنه از رو بدنش بلند کنه، وقتی از رو تخت بلند شد لویی سرشو برگردوند به هری لبخند زد و همونجا بود که هری فهمید تکنیک تو رمانا همش دروغه و اجرایی نمیشه، آخه کی تونسته کسی بدون اینکه بیدار کنه از رو خودش بلند کنه؟!

" کجا میری؟ "
لویی با لبخند پرسید، با اینکه میدونست هری کجا میخواد بره پرسید و امیدوار بود که هری راستش بگه!

" دستشویی! "
این جوابی نبود که لویی میخواست بشنوه همونطور جوابی نبود که هری میخواست بده اما ناخودآگاه از دهنش بیرون پرید. سوال لویی یک سوال کلی بود درحالی که هری با وجود اینکه ازش مطلع بود یک جواب جزئی داده بود.

لویی چیزی نگفت و هری از اتاق خارج شد تا به جواب مسخره ای که داده بود عمل کنه و بعد حاضر بشه.
لویی از رو تخت بلند شد و به آشپزخونه رفت، برخلاف عادتش صبحانه حاضر کرد، وقتی هری آماده شده بود تا بیرون بره لویی همراه با یک میز پر از خوراکی دید و شوکه شد، هری فکر نمیکرد که لویی براش صبحانه حاضر کنه، مخصوصا تو این زمانی که لویی متنفره توش باشه!

هری وقتی رو میز نشست دستای لویی پشتش احساس کرد، لب های لویی نزدیک گوشش اومدن و بعد صدا و حرف های لویی بود که تمام توجهشو جلب کرده بود.
" دوست دارم "

لویی روبه روی هری اومد و بوسه ای رو لبش گذاشت و خواست از هری فاصله بگیره اما هری محکم دستشو پشت سر لویی گذاشت و دوباره لبشو رو لب لویی گذاشت!

لب هاشون که بهم برخورد کرد هری کنترلش از دست داد، اون هیچوقت این حجم از دوست داشتن و دوست داشته شدن تجربه نکرده بود! هیچوقت این عشق متقابل تجربه نکرده بود اما حالا، تو این زمان، تو این مکان، جایی که لویی رو پاهای هری نشسته و زبونشو تو دهن هری فرو کرده، زمانی که هری باید روزهای دروغینش شروع کنه داره تجربش میکنه. خودش نفهمید چطوری اما وقتی لویی با وجود اینکه خبر داشت چه چیزی در انتظارشه برخلاف اخلاقش برای هری صبحانه حاضر کرد و بهش گفته دوست دارم، هری یکباره با تمام وجود و برای اولین بار احساس عمیقی که بین خودش و لویی وجود داره درک کرد و حالا اونا عمیق همدیگرو میبوسن و حاضر نیستن از هم جدا بشن!
وقتی هری نفس کم میاره لویی بینشون فاصله کمی ایجاد میکنه و بوسه های آرومی رو پیشونی هری میزاره و دوباره شروع به بوسیدن هم میکنن!

DifferenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora