قسمت سی و ششم

2.6K 359 142
                                    

به اطرافش نگاه میکنه.

سعی میکنه به خبرنگارایی که کمی دورتر ازش ایستادن توجهی نکنه!

صندلی کنارش توماس و النور و عمش نشستن.

دوباره به روبه روش نگاه میکنه، کشیشی که بالایه تابوت پدرش ایستاده و داره حرف میزنه.

چشماش از گریه زیاد پف کرده و اون مجبور شده عینک بزنه.

فقط میخواد این مراسم لعنتی تموم شه تا اون زودتر بتونه بیمارستان بره!

هری بهش قول داده که شب با لویی میاد پیشه پدرش!

لویی یادشه که جو همیشه بهش میگفت که از مردن میترسه، از تنها بودن تو قبر میترسه.
لویی نمیخواد پدرشو تنها بزاره.

اما الان دوست داره بره بیمارستان و زودتر هری ببینه!
تو این سه روز هری همه جا با لویی رفته و اونو تنها نزاشته اما یک ساعت پیش از بیمارستان زنگ زدن و خبر دادن که جوانا دوباره باید عمل بشه و هری و لیام رفتن بیمارستان.

نمیدونه چطوری مراسم تموم میشه، شاید چون خودش قرار نبود سخنرانی درمورد پدرش داشته باشه متوجه گذر زمان نشده.

اما هرچی که بود لویی اونجارو ترک کرد تا بیمارستان بره البته با حضور عمش و تمام سعیشو کرد که توجه کسی رو جلب نکنه تا دوباره وکیل ریحانا بخواد باهاش حرف بزنه.

چند دقیقه ای بود که توماشین نشسته بودن و به سمت شهر میرفتن اما حرفی بینشون نبود.

لویی به جاده نگاه میکرد و افکار مختلفی تو ذهنش بود.

عمش بعد از گذشت مدت زیادی گفت:
'' جو درمورد تو میدونست! ''

اما لویی فکرش جایه دیگه ای بود و متوجه منظور حرف عمش نشد و گفت:
'' درمورد چی میدونست؟ ''

عمش با قیافه ای که معلوم بود زیاد علاقه ای به گفتن نداره گفت:
'' درمورد عجیب بودنت! و اون کثافت کاریات ''
لویی با شوک به عمش نگاه کرد.

اون اصلا توجهی به طرز حرف زدن عمش نکرد چون نمیتونست بهش فکر کنه فقط انقدر شوکه شده بود که ماشین کنار زد.

'' م..م... منظورت... چیه؟! ''
لویی با تردید پرسید.

عمش بیخیال گفت:
'' روزی که اون خواننده معروفه اومد خونه من دیدم موقع رفتن چه کار کرد اما فکر کردم شاید فقط دوست هستید تا اینکه شبی که قرار بود برگردم خونم بازهم شما دوتارو دیدم که داشتید همدیگرو میبوسیدید، به پدرت گفتم و اونم گفت میدونه! ''

عمش با بی میلی گفت. از لحن حرف زدنش میشد فهمید که هیچ تمایلی نداره تا دراین مورد حرفی بزنه.

'' اون از کجا میدونست؟ ''
لویی پرسید و دوباره حرکت کرد.

اون هنوز نمیتونه درست درک کنه!
تو این چند روز اتفاقات عجیب زیادی افتاده و لویی دیگه آماده هر اتفاق افتضاح دیگه هم هست.
اما نمیتونه بفهمه یعنی چی؟!
پدرش از کجا فهمیده؟
چرا اصلا هیچ عکس العملی نشون نداده؟!
یعنی اون هموفوبیک نبوده؟!
سوالایه مختلفی تو ذهن لویی بود، سوالایی که میدونست نمیتونه به جوابش برسه!

DifferenceWhere stories live. Discover now