نگاهش به در ورودی رستوران میده و امیدواره هری هرچه زودتر برسه به منو نگاه میکنه تا از انتخابی که کرده مطمئن بشه، دفعه بعد چشماش دوباره به در ورودیه!
حالا که خرس رنگین کمونی ای که لویی برای تولد هری خریده بود سر و کلش رو استیج اجراهای هری پیدا شد اونا باید تلاش بیشتری برای پنهان موندن رابطشون میکردن مخصوصا که لویی نمیدونست تیم منیجمنت هری برای ادامه راه چه نقشه ای دارن حالا که این شش ماه تا چند روز دیگه به اتمام میرسید بیشتر از قبل نگرانش میکرد.
پونزده دقیقه به همین ترتیب گذشت تا بالاخره هری با همون اخمی که ناشی از تعجبه وارد رستوران شد. چشم هاش بین میزها چرخید تا تونست لویی پیدا کنه با پیدا کردن لویی که روی عقب ترین میز رستوران نشسته بود لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت. با لبخند شیطنت آمیزی روبه روی لویی ای که با اخم بهش خیره شده بود ایستاد و سرشو مثل بچه های کوچیک پایین انداخت! سعی کرد با اینکارش به خاطر تاخیرش عذرخواهی کنه! با صدای آروم خنده لویی کمی سرش بالا گرفت تا نتیجه کارش ببینه اما با صدایی لویی که گفت " خودتو لوس نکن " دیگه نتونست حالت بچگانه خودش حفظ کنه و دوباره با شیطنت و یک نگاه مشکوک به لویی نگاه کرد.
" لویی تاملینسون چه تغییری در تو ایجاد شده؟ نکنه میخوای ازم خواستگاری کنی؟ "
همینطور که صندلی برای خودش عقب کشید پرسید. سعی کرد نوع نگاهش حفظ کنه." تو به من بگو امروز چه اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالی؟ "
" نمیدونم! صبح از خواب بلند شدم حس خوبی داشتم و الان هم با دیدن تو بهتر شدم "
هری که هنوز شیطنتش حفظ کرده بود گفت و برای تاثیر بیشتر حرفش چشمک زد!" الان باید ذوق کنم؟! "
هری که دستش دراز کرده بود تا لیوان آب برداره شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال گفت: " اگر تونستم خرت کنم اره!"
لویی با پای چپش به پای هری زد و با اخم به دوست پسرش نگاه کرد و گفت: " سعی کن رومانتیک باشی! "
هری با تعجب ابروهاش بالا انداخت و همینطور که غذاشو از گارسون میگرفت گفت: " خدای من! ببین کی به کی میگه رومانتیک باش! "
" کسی که این قرار ترتیب داده منم پس باید روی مهارت های احساسیم کار کنم! "
" پس الان من سر قرار اوردی؟ "
هری با ذوق پرسید و با یک لبخند مسخره به لویی نگاه کرد کسی که با خنده به هری نگاه میکرد." نگو که الان ذوق کردی! "
" نباید ذوق بکنم اما این خیلی مسخرس که دارم ذوق میکنم! "
هری با قهقه گفت و سرشو رو میز گذاشت تا صداش خفه کنه!لویی با تعجب به هری که عجیب خوشحال بود نگاه کرد و با بیخیالی نسبت به هری شروع به غذا خوردن کرد! به هرحال اون فعلا قصد نداره زیاد رومانتیک باشه!
با اشاره دستش به هری فهموند که زودتر غذاشو تموم کنه چون مطمئنا قرار نبود مثل این چند دقیقه کسی بهشون توجه نکنه و ازشون عکس نندازه.
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1