قسمت شصت و پنجم(قسمت آخر)

1.9K 171 146
                                    

" زود باش لو اعتراف کن کی دوربین خراب کرد "
هری که با صدای خوشحال و لبخند رو لبش به سمت لویی فریاد میزد گفت و لنز دوربین رویه صورت لویی تنظیم کرد.

" این موجود خرابکار خونس! زود باش لویی بگو چرا دوربین خراب شد "
 لویی که‌ با یک دستش فرمون گرفته بود و دستش دیگش رو یکی از گوشاش گذاشته بود تا به خاطر فریادهای هری کَر نشه با مظلومیت گفت:
" اون فقط یک اتفاق بود عزیزم "

هری ابروهاشو بالا انداخت و با هیجان فریاد زد‌:
" هوم! پس میگی به خاطر این نبود که... "

لویی به سرعت وسط حرف هری پرید و گفت:
" مهم اینه که زین فداکاری کرد و دوربین برد تا برامون درستش کنن و الان هم تو داری من باهاش به فاک میدی "
و بعد با صدایه آرومتری همینطور که چشماش میچرخوند گفت:
" البته اگر قبلش با صدات اینکارو نکنی! "
بعد از تموم شدن حرفش چشمکی به سمت هری زد و دوباره نگاهش به خیابونی که مدتها بود ندیده بود دوخت.
حس عجیبی داشت که بعد از گذروندن اونهمه اتفاق دوباره به جایه اول برگشته بود اما اینبار با کلی تغییر!

عبور از خیابون هایی که‌ یک روزی تمام زندگیش تو اینجا گذرونده بود اونو یاد گذشتش مینداخت. یاد چیزهایی که داشت و حالا از دستشون داده بود و چیزهایی که به دستشون اورده بود، یاد تمام سختی هاش، تمام روزهایی که با النور به اینجا میومدن، وقت هایی که با مادرش به خرید میومدن، زمانی که همراه توماس به محل کار پدرش میرفتن تا وقت ناهار پیشش باشن یا حتی وقتی که عمش اونو از خونش بیرون انداخت و اون مجبور شد به تمتراب برگرده بازهم تنها جایی که میتونست خودش رها کنه و فارغ از نگاه دیگران با صدایه بلند گریه کنه همین خیابون هایی بود که به تمتراب میرسید. خیایون هایی ‌که‌ خوب و بد لویی دیده بودن و حالا شاید اونا شاهد بهترین حالت لویی بودن! 
خیابون هایی که به یاد لویی میاوردن چقدر میتونه ضعیف باشه درحالی که میتونست قوی ترین باشه و الان چقدر میتونه ضعیف باشه درحالی که اون حالا قوی ترین حالت خودش داشت‌. لویی دیگه ضعیف نبود، مهم نبود که تو گذشته چقدر ضعیف و ترسو بود اما حالا یاد گرفته بود چطوری قوی بمونه، یاد گرفته بود کجا باید صبر کنه و کجا باید بجنگه، یاد گرفته بود تو هر زمان و مکانی و با وجود هر مشکلی تنها چیزی که نگهش میداره امیده و امید چیزیه که قوی نگهش میداره چیزی که اون سالها برای یاد گرفتنش سختی کشید و حالا بدستش اورده بود.
نگاهی به هری کرد، کسی که دوربین رویه خودش تنظیم کرده بود و همچنان با هیجان اتفاقاتی که افتاده بود و برنامه هایی که داشتن توضیح میداد، با اینکه اونا مدتی بود باهم به مشکل خورده بودن اما هری امید لویی بود و اونا قرار نبود ببازن و ازهم جدا بشن، هری بود که‌ لویی قوی نگه داشته بود و لویی بود که رابطشون قوی نگه میداشت حداقل این فکری بود که بقیه میکردن اما لویی میدونست که‌ اگر هری ضعیف باشه اگر هری، هری سابق نباشه خودش هیچوقت نمیتونه دووم بیاره‌. با تمام وجودش میخواست مشکلشون حل بشه اما قدم تو راهی گذاشته بود و حرفی زده بود که برگشتن ازش حداقل برای لویی کار سختی بود!

DifferenceWo Geschichten leben. Entdecke jetzt