قسمت چهل و ششم

2.1K 230 87
                                    

با احتیاط و به آرومی پشت سرش حرکت میکنه تمام توجهشو به جلو داده، حتی از دیدن لوح های گراوور پیکاسو هم گذشته و مثل سگی که دنبال صاحبش میره بی توجه به اطراف دنبال فرد جلوییش حرکت میکنه!
صحبت های زوج کناریش استرسشو بیشتر میکنه، هر ثانیه که به قرار ملاقات نزدیکتر میشه حالش بدتر از قبل میشه!
زوج! همه چیز اونو یاده خودش و هری میندازه حتی دیدن یک زوج!

هیجانی که از ناکجا آباد بین حس های مختلف بدنش پیدا شده ذهنشو مشغول میکنه که هیجان تو این لحظه برای چیه؟!
بعد از بیست و سه سال زندگی هنوز نتونسته بفهمه چرا در مواقع حساس احساساتش دچار مشکل میشه و حس هایی که حتی ربطی به موقعیت مورد نظر نداره به سراغش میان و اونو از واقعیت دور میکنن!

نیم ساعت تا محل ملاقات فاصله دارن اما اونا همچنان درحال دیدن لوح های گراوور هستن، داره مطمئن میشه که اگر اوضاع به همین صورت ادامه پیدا کنه از هرچی اثر هنری و موزه و نقاش هست متنفر میشه چون با دیدن تک تکشون یک حس منفی دیگه به بدنش منتقل میشه با این حساب تا یه ربع دیگه قراره حداقل پنجتا حس مزخرف دیگه به مجموع حس های مزخرفش اضافه بشه، البته الان که حساب میکنه به این نتیجه میرسه که اگر اونا تا پنج ساعت آینده هم بخوان تو همین موزه بمونن و نزدیک پونصدتا اثر هنری ببینن بازهم مجموع حس های مزخرفی که قراره تو این پنج ساعت بگیره دربرابر عکس العمل مادرش میتونه صفر باشه!

وقتی هفته پیش با اصرار آنه حاضر شد تا مادرشو با خانواده هری آشنا کنه هیچوقت فکر نمیکرد که انقدر قراره سخت باشه و این درحالیه که جوانا هنوز خانواده هری حتی به عنوان یک دوست خانوادگی هم ملاقات نکرده!

بیشتر از یک ماه پیش بود که توماس و لویی فهمیدن جوانا به هوش اومده، لویی حتی با بستن چشماش میتونست قیافه شوکه شده هری صبح بعد از اونشب فوق العاده وقتی که خبر به هوش اومدن مامانش بهش داده بود به یاد بیاره، دوباره یاد اون روز میوفته و تنش به لرزه در میاد!
هنوزهم باور کردن به هوش اومدن مادرش بعد از پنج هفته یک خبر شوکه کننده بود که حتی بعد از گذشت بیشتر از یکماه هنوزهم با شوک از این اتفاق یاد میکنه، با مرور خاطرات اونروز یاد پدرش میوفته.

وقتی دکتر به توماس و لویی اجازه داد تا بعد از سه روز از گذشت به هوش اومدن مامانشون مرگ جو بهش بگن یکی از بدترین خاطرات زندگیش بود، انقدر دقیق اون صحنه یادش مونده که گاهی اوقات با به یاد اوردنش آرزو میکنه که ای کاش حافظشو از دست میداد تا هر دفعه داغیه این خاطره تمام روحش عذاب نده و اونو به خاکستر تبدیل نکنه!
حتی پلک زدن های همراه با اشک مادرش یادش میاد!

*فلش بک*
با تردید و ترس به توماس که کنارش رو تخت نشسته و سرشو پایین انداخته نگاه کرد، جوانا خیلی خوب میفهمه که وقتی توماس سرشو پایین میندازه، با دستاش بازی میکنه و به تندی آب دهنش قورت میده یعنی داره از یک چیزی فرار میکنه!
نگاه ترسیدشو از توماس میگیره و به لویی که پشتشو به اون دوتا کرده و دستاش رو صورتشه و از پنجره اتاق به بیرون خیره شده نگاه میکنه.
" ل... لو! پسرم! "
با صدا کردن لویی ازش خواهش میکنه که جوابشو بده اما لویی فقط سرشو تکون میده و این حرکات، تردید های جوانا به اطمینان تبدیل میکنه ولی اون نمیخواد باورش کنه میخواد از زبون پسراش بشنوه، انگار شنیدن این واقعیت از تلخیش کم میکنه!
به سختی از بین توده عظیم بغضی که توی گلوش قرار گرفته راهی پیدا میکنه و میپرسه:
" جو کجاست لویی؟ "
خودش جوابشو میدونه اما نمیدونه چرا داره سوال میپرسه، انگار کنترل زبونشو از دست داده و مغزش کنترلی روی حرفهایی که میزنه نداره!
" اون کجاست؟ تو بگو توماس! "
" لو، توماس بگین! محض رضای خدا حرف بزنید! "
پشت سرهم سوال میپرسه، هر کلمه ای که به جملش اضافه میکنه به بغض توی گلوش کمک میکنه تا بزرگتر بشه و با جمله آخرش بالاخره بغضش میترکه!
" اون حالش خوبه! آره؟! لطفا؟! "
انگار میتونه با خواهش کردن از پسراش شوهرش به این دنیا برگردونه، با گفتن لطفا اشک اول از چشم چپش رو گونش میریزه، با نگاه کردن به توماس که دستاش رو چشماشه اشک دوم و سوم!
اشکهاش رو سیستم عصبیش تاثیر گذاشته و داد میزنه:
" اون کجاست؟ "
لویی بالاخره روشو طرف جوانا میکنه اما بدون هیچ حرفی فقط طرف مامانش میره و محکم بغلش میکنه!
چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه که صدای هق هق های بلند جوانا فضای اتاقی که دو پسر مادرشون محکم و با غم بغل کردن میگیره و اجازه میده اونا یک عزاداری خانوادگی برای پدرشون بگیرن!
*پایان فلش بک*

DifferenceWhere stories live. Discover now