لویی دستاشو از زیرچونش برداشت و خمیازه ای کشید.
از وقتی که توماس اومده تا الان که حدودا چهار ساعت شده، مامانش جوانا انواع غذاها و خوراکی هایی که تو خونه داشتن براش آورده. همش داره به پسرش نگاه میکنه و حرف هایی از اینکه به توماس افتخار میکنه میزنه. خب در واقع مامانش داره با زبون بی زبونی به لویی میفهمونه که اون مثل یه کپک میمونه!
این تقصیر لویی نیست که از پزشکی خوشش نمیاد تا مثل توماس پزشک بشه.
تقصیر لویی نیست که گیه.
تقصیر لویی نیست که هیچکس دوسش نداره!
تقصیر لویی نیست که عمش از گی ها بدش میاد و نزاشت لویی تو خونش بمونه.
تقصیر لویی نیست که نمیتونه مثل توماس درس بخونه.
هیچکدوم از اینا تقصیر لویی نیست.
پس همه میتونن خفه شن و به زندگی کوفتی خودشون برسن چون این زندگی لوییه و هرکاری که دوست داره باهاش میکنه.
شاید اصلا براش مهم نباشه که کسی دوسش نداره و شاید براش مهم نباشه که مثل توماس پسری نیست که طبق میل خانوادش عمل کنه، اما میترسه که خانوادشو از دست بده!
اون میدونه که این اتفاق میوفته.
اگر مثل یک استریت رفتار کنه و با دختری که پدر و مادرش میگن ازدواج کنه! شاید اولاش همه چی خوب پیش بره. اما هیچوقت خورشید پشت ابر پنهون نمیمونه! پس راز لویی هم برملا میشه و اون موقع زمانیه که خانوادش ترکش میکنن. نه تنها خانوادش بلکه هرکسی که میشناسه ترکش میکنن.
هرچه قدر که پدر و مادرش توماس رو بیشتر از لویی دوست داشته باشن و هر روز به لویی سرکوفت بزنن، بازهم لویی اونارو دوست داره. همونطور که پدر و مادرش دوسش دارن اون نمیتونه از خانوادش جدا بشه.
'' لویی میشنوی؟ ''
النور با صدای جیغ جیغیش گفت. اون هر موقع که هیجان زدس صداش اینطوری میشه.
'' چی؟ ''
لویی که تازه از فکراش دراومده بود گفت.
'' توماس ازت پرسید وقت داری باهم بریم این اطرافو بگردیم؟ ''
النور سعی کرد صداش تحریک کننده باشه!
'' نه توماس! تو تازه اومدی و خسته ای ''
جوانا مانع رفتن توماس شد.
'' من.. خستم شاید یه وقته دیگه ''
لویی با ناله گفت. اینطوری النور میتونه با توماس بره!
'' اگر میخوای من میتونم باهات بیام! ''
النور که موقعیت خوبی گیرش اومده بود گفت.
'' فکره بدی نیست. بریم ''
توماس بی تفاوت گفت و ژاکتشو از روی مبل برداشت.
النور با ذوق به لویی نگاه کرد و به نشونه تشکر ازش گونشو بوسید!
'' این وظیفه توه لویی نه اون دختر بیچاره ''
وقتی اونا از خونه بیرون رفتن جوانا با اعتراض گفت.
لویی ریز خندید و درحالی که پاهاشو رو میز جلوی تلویزیون دراز میکرد با بیخیالی جواب داد
'' امیدوارم از این به بعد وظیفه النور باشه ''
.
.
.
'' گردش کوتاه تون چطور بود؟ ''
جوانا ظرفی که توش ماهی کبابی بود رو روی میز گذاشت و با لبخند از النور و توماس که با خنده وارد خونه شدن پرسید.
'' فکر میکنم خوب بود ''
توماس با لبخند جواب داد و کتشو دراورد.
'' النور من واقعا متاسفم. این وظیفه لوییه اما خب میدونی که دوست پسرت تنبله! ''
جوانا گفت.
'اون چطوری میتونه به من بگه تنبل؟! من در مقایسه با توماس ده برابر بیشتر ازش کار میکنم. اما این تقصیر من نیست که توماس بیشتر از من پول میگیره'
لویی با خودش فکر کرد.
'' مامان اون کاره سختی داره خسته میشه. ما میتونیم بعدا این اطرافو ببینیم ''
شاید پدر و مادر لویی بهش سخت بگیرن اما توماس همیشه با لویی خوب بوده.
'' بهتره این بحث تموم کنید و شام شروع کنیم ''
جو بابای لویی بود که گفت.
اونا سر میز شام نشستن و شروع به خوردن غذا کردن.
'' لویی اون به من گفت که تو این لباس زیبا شدم! اون گفت که دوست داره براش شیرینی زنجبیلی درست کنم ''
النور سعی کرد صداشو آروم نگه داره. لویی با شوک به بقیه نگاه کرد تا ببینه کسی حواسش به اون دوتا هست یا نه؟
توماس داشت با جوانا و جو حرف میزد. هطچکددم حواسشون به اون دوتا نبود.
'' ال اون واقعا گفت تو این لباس زیبا شدی؟! ''
'' آره لویی. اون بعدش گفت وقتی تو خسته نبودی سه تایی بریم بیرون ''
النور شروع کرده بود به تعریف کردن و خدا میدونه کی قراره حرفای النور درمورد توماس تموم بشه!
لویی امیدواره یکی از گردشگرایی که اینجا اومدن تو جنگل گم بشن تا لویی بتونه از دست حرفای النور راحت بشه!
'' لویی کارت چطوری پیش میره؟ ''
توماس تکه ای از گوجه رو تو دهنش گذاشت و پرسید.
'' مثل همیشه گردشگرا میان و میرن. تو چطور؟ ''
'' میدونی که بعد از تابستون ترم آخرم شروع
میشه ''
'' پس ما باید آماده یک جشن فارغ التحصیلی باشیم درست میگم تامی؟! ''
'' فکر میکنم ''
لویی گاهی وقت ها توماس رو تام یا تامی صدا میزنه. این اسمو از بچگی روش گذاشته. اسمی که توماس دوسش نداره اما این باعث نمیشه لویی بهش تامی نگه. توماس دیگه به این اسم عادت کرده و شاید اگر روزی لویی بهش تامی نگه اون متعجب میشه.
موبایل لویی زنگ خورد. اون از رو صندلیش بلند شد تا موبایلشو جواب بده.
دکمه سبز رنگ لمس کرد و موبایلشو رو گوشش گذاشت.
'' لویی یکی از گردشگرا گم شده! این گردشگر با بقیشون فرق داره. اون هری استایلزه! ''
'' باشه الان میام ''
لویی لبخنده خبیثانه ای زد و موبایلشو تو جیبش گذاشت.
'' ال متاسفم. یکی از گردشگرا تو جنگل گم شده باید برم. نمیدونم کی برمیگردم ''
به طرف در دوید.
'' هی لویی کجا میری؟ تو هیچی نخوردی صبر
کن! ''
جوانا بود که اینو گفت و بعدش ظرف لویی برداشت و به طرفش رفت.
'' نه مامان من هیچی نمیخوام. توماس لطفا النور به خونش برسون! بعدا جبران میکنم داداشی ''
لویی ابروهاشو برای النور بالا انداخت و سوییچ ماشین باباشو از رو میز برداشت.
'' اجازه میدم بهت لویی! ''
جو با خنده گفت.
لویی از خونه بیرون اومد سوار ماشین شد و به طرف جنگل رانندگی کرد.
هیچوقت انقدر زود آرزوش براورده نشده بود!
شاید قراره زندگی روی خوش بهش نشون بده و براورده شدن آرزوش اولین نشانشه.
پس پیش به سوی نجات هری استایلز معروف از جنگل و چنگال ببر گرسنه!
_____________________________________
من افتادم رو دور آپدیت کردن!
سه روزه این داستانو پابلیش کردم پنج تا آپدیت داشتم😆.
بچه ها لطفا لطفا خواهش میکنم حمایت کنید از این داستان.
لطفا لری شیپرا یا هرکسی که فن فیک لری میخونه رو تگ کنید.
Please voto/comment/follow
عیدتون هم پیشاپیش مبارک(اگر دیگه پستی نزاشتم)💖
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1