تیشرتشو صاف کرد
سرشو بالا گرفت و زنگ در زد.اما کسی درو باز نکرد.
دوباره زنگ زد و دوباره کسی نبود که درو باز کنه.ابروهاشو بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.
موبایلشو از تو جیبش درآورد و به هری زنگ زد.
بعد از ششمین بوق وقتی لویی میخواست قطع کنه صدایه هری اومد.'' ببخشید...من... ''
هری نفس نفس میزد.'' اتفاقی افتاده هری؟ ''
لویی با شوک پرسید.هری بعد از دوبار نفس عمیق کشیدن، صداشو صاف کرد و گفت: '' نه نه... ''
اما لویی نتونست ادامه حرفه هریو بشنوه، وقتی یک نفر از پشت به شونش زد!
با ترس به پشتش نگاه کرد و با دیدن شخص روبه روش نفسی از سره آسودگی کشید.'' میتونستی بهتر از این اعلام حضور کنی! ''
با اعتراض گفت.'' ببخشید. فقط نمیخواستم هریو بیدار کنی ''
نایل سرشو خاروند و گفت و بعد طرفه ماشینش رفت.خریداشو از تو ماشین برداشت و همراه لویی به خونه رفتن.
وقتی وارد آشپزخونه شدن هریو دیدن که سرشو رو میز گذاشته و چشماشو بسته!لویی سرشو تکون داد.
اون دلیله این رفتارهایه هری و نایل و نمیفهمه!'' هری تو باید میخوابیدی ''
نایل به هری اعتراض کرد.هری سرشو بالا گرفت و چشماشو باز کرد.
با دیدن لویی سریع از جاش بلند شد و موهاشو صاف کرد.'' اوه تو جلوی در بودی؟ ببخشید من خوابم برد ''
هری با شرمندگی گفت.اما این اصلا برایه لویی مهم نبود!
اون الان به تنها چیزی که فکر میکرد حرکاته هری بود!
اینکه اون چطوری دستپاچه شد
چشماش گرد شد و با تعجب به لویی نگاه کرد
یا با خجالت و شرمندگی حرف زد
اون خیلی بامزست.
البته نه تنها بامزه، بلکه
خوشگل، جذاب، مهربون هم هست.'' لیام گفت قرصات تموم شده. من رفتم قرصاتو بخرم. کمی هم خرید کردم ''
نایل همزمان وقتی قرصارو از تو پاکت درمیاورد و آب تو لیوان پر میکرد گفت.لویی با نگرانی به هری نگاه کرد.
هری مشکلی داره؟نایل کناره هری رو صندلی نشست و قرصارو دسته هری داد.
'' ما میدونستیم که اون میمیره هری. تو نباید برایه هر اتفاق کوچیکی که میوفته این قرصارو بخوری ''
نایل غر زد.اما هری بی توجه به نایل قرصارو خورد و دوباره سرشو رو میز گذاشت.
'' هری جز فوت پدر بزرگ زین، اتفاقه دیگه ای افتاده؟ ''
نایل با تردید پرسید.هری سرشو بلند کرد و با عصیانیت لیوانی که جلوش بود رو پرت کرد به سمت کابینت.
لیوان با صدایه بلندی شکست.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1