قسمت چهل و دوم

2.1K 306 56
                                    

هری با اطمینان از ماشین پیاده شد و به لویی که با تردید و تعجب به اطرافش نگاه میکرد نگاه کرد، شونه هاشو بالا انداخت و سمت لویی رفت.

" چیزه عجیبی دیدی؟ "
هری با سردرگمی پرسید.

" نه! فقط فکر میکردم مامانت خونه ای مثل خونه تو داشته باشه "
لویی توضیح داد و دوباره به خونه روبه روش نگاه کرد.

هری همینطور که شروع به راه رفتن کرد گفت:
" مامانم علاقه ای نداره خونه ای که توش خاطرات خوب زیادی داره رو ترک کنه "

لویی توجهشو از خونه روبه روش گرفت و با سرعت خودشو کنار هری رسوند و بی درنگ دستشو به دست هری قفل کرد.
هری با لبخند سرشو پایین اورد و به دستاشون نگاه کرد و گفت: " نمیتونی باور کنی از همون لحظه که دیدمت چه قدر به این لحظه فکر میکردم! "

لویی نخودی خندید و دست هری محکم تر گرفت.
اونا به در رسیدن و هری با دست چپش که آزاد بود زنگ در زد و برگشت و به لویی که لبشو گاز میگرفت نگاه کرد.

" تو میدونی که نباید برای چیزی به این کوچیکی استرس داشته باشی؟ "
هری آروم پرسید و با دستش لب هایه لویی که هرلحظه بیشتر تو دهنش فرو میرفت بیرون اورد.

" سعی میکنم "
لویی آروم گفت و سعی کرد به کف دستش که عرق کرده بود توجهی نکنه!

در باز شد و لویی تونست مردی که هیکل درشتی داشت ببینه، عینک داشت و موهای سفیدش کمی ریخته بود.
با دیدن اونا لبخندی زد و هری بغل کرد.
" خوش اومدی هری "

وقتی هری رها کرد با شگفتی به لویی نگاه کرد لبخندش بزرگتر از قبل شد!

" تو باید لویی باشی "

" درسته آقا من لوییم "
لویی با صدای آروم اما واضحی گفت.

" هری خیلی چیزا درمورد تو گفته! "
رابین گفت و از جلوی درکنار رفت و اجازه داد تا هری و لویی وارد بشن.

وقتی وارد خونه شدن  لویی تونست خونه کوچیکی که اکثر وسایلش کرم رنگ بود ببینه و فورا متوجه شد که هری و مادرش هردو به یک رنگ علاقه دارن!

وقتی به پذیرایی رسیدن لویی بالاخره آنه و جمارو ملاقات کرد.
کسانی که با لبخند به هری و لویی نگاه میکردن و با گرمی با لویی حرف میزدن.
حرکات عجیب و هیجانی آنه به لویی فهموند که فقط اون نیست که استرس داره، کسی که پیراهن کرم رنگ پوشید بود و با استرس از لویی سوالایه کوچیکی میپرسید!

" پس تو نتونستی لندن بگردی؟! "
آنه با ناراحتی از لویی پرسید.

لویی که بعد از گذشت نیم ساعت دیگه استرس نداشت سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
" توماس اکثر وقتا سرکاره و ما نمیتونیم زیاد بیرون بریم به خاطر همین نتونستم جایه زیادی ببینم "

DifferenceWhere stories live. Discover now