هری با اطمینان از ماشین پیاده شد و به لویی که با تردید و تعجب به اطرافش نگاه میکرد نگاه کرد، شونه هاشو بالا انداخت و سمت لویی رفت.
" چیزه عجیبی دیدی؟ "
هری با سردرگمی پرسید." نه! فقط فکر میکردم مامانت خونه ای مثل خونه تو داشته باشه "
لویی توضیح داد و دوباره به خونه روبه روش نگاه کرد.هری همینطور که شروع به راه رفتن کرد گفت:
" مامانم علاقه ای نداره خونه ای که توش خاطرات خوب زیادی داره رو ترک کنه "لویی توجهشو از خونه روبه روش گرفت و با سرعت خودشو کنار هری رسوند و بی درنگ دستشو به دست هری قفل کرد.
هری با لبخند سرشو پایین اورد و به دستاشون نگاه کرد و گفت: " نمیتونی باور کنی از همون لحظه که دیدمت چه قدر به این لحظه فکر میکردم! "لویی نخودی خندید و دست هری محکم تر گرفت.
اونا به در رسیدن و هری با دست چپش که آزاد بود زنگ در زد و برگشت و به لویی که لبشو گاز میگرفت نگاه کرد." تو میدونی که نباید برای چیزی به این کوچیکی استرس داشته باشی؟ "
هری آروم پرسید و با دستش لب هایه لویی که هرلحظه بیشتر تو دهنش فرو میرفت بیرون اورد." سعی میکنم "
لویی آروم گفت و سعی کرد به کف دستش که عرق کرده بود توجهی نکنه!در باز شد و لویی تونست مردی که هیکل درشتی داشت ببینه، عینک داشت و موهای سفیدش کمی ریخته بود.
با دیدن اونا لبخندی زد و هری بغل کرد.
" خوش اومدی هری "وقتی هری رها کرد با شگفتی به لویی نگاه کرد لبخندش بزرگتر از قبل شد!
" تو باید لویی باشی "
" درسته آقا من لوییم "
لویی با صدای آروم اما واضحی گفت." هری خیلی چیزا درمورد تو گفته! "
رابین گفت و از جلوی درکنار رفت و اجازه داد تا هری و لویی وارد بشن.وقتی وارد خونه شدن لویی تونست خونه کوچیکی که اکثر وسایلش کرم رنگ بود ببینه و فورا متوجه شد که هری و مادرش هردو به یک رنگ علاقه دارن!
وقتی به پذیرایی رسیدن لویی بالاخره آنه و جمارو ملاقات کرد.
کسانی که با لبخند به هری و لویی نگاه میکردن و با گرمی با لویی حرف میزدن.
حرکات عجیب و هیجانی آنه به لویی فهموند که فقط اون نیست که استرس داره، کسی که پیراهن کرم رنگ پوشید بود و با استرس از لویی سوالایه کوچیکی میپرسید!" پس تو نتونستی لندن بگردی؟! "
آنه با ناراحتی از لویی پرسید.لویی که بعد از گذشت نیم ساعت دیگه استرس نداشت سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
" توماس اکثر وقتا سرکاره و ما نمیتونیم زیاد بیرون بریم به خاطر همین نتونستم جایه زیادی ببینم "
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1