یک روز خوب میتونه با خیلی چیزا شروع بشه.
یک روز خوب میتونه با یک خبر خوب شروع بشه، یک خواب خوب، بوی خوب و یا با دیدن فردی که دوسش دارید!
لویی روز خوبشو با دیدن کسی که حس هایی نسبت بهش داره شروع کرده، حس هایی که انگار بهش میگن عشق!خواب عمیقی داره و اخمی رو صورتشه در حالی که کمی از موهایه بلندش رو پیشونیش ریخته و با عرق کمی که رو پیشونیشه نمدار شده!
چشماش بستست و لباش کمی ازهم باز شده، لباسی تنش نیست و سینه لختش رو به نمایش گذاشته!
حالا که بیشتر توجه میکنه میتونه رو پیشونیش جوشایه ریزی رو ببینه که انگار تازه دراومده.
شاید عجیب باشه اما این جوشا هری هات کرده!
طوری که جوشایه کوچیک بالایه پیشونیشو گرفته و قرمزشون کرده هریو هات کرده!اینم یکی دیگه از چیزهایه عجیبی هست که وجود داره!
لویی تا قبل از هری خیلی از دخترا و حتی پسرارو میدید که رو صورتشون جوش دارن و اون زیاد از این مسئله خوشش نمیومد و حتی گاهی وقتا بدش میومد اما حالا اینجا، رو تخت هری و بغل هری خوابیده و داره به اینکه چه قدر این جوشایه رو صورتش هاتش کردن فکر میکنه، چیزی که قبلا براش چندش آور بود!و شاید باید گفت این یکی از صفات عشقه!
عشق باعث میشه تو خیلی از کارایی که قبلا نمیکردی و انجام بدی و فکرا وحرفایی رو بزنی که قبلا به نظرت مسخره میومد!
مثل جوش رو صورت هری!
فقط جوش موضوع بحث ما نیست!
لویی هیچوقت از پسری که موهاشو بلند کنه خوشش نمیومد یا از کسی که لباسایه متفاوت بپوشه، اما الان چی؟!
اون عاشق پسری که صورتش جوش هایه ریز داره، موهاش بلنده، لباسایه عجیب میپوشه شده!لویی حتی از تمام اخلاقایه هری مطلع نیست!
لویی یکبار هریه عصبانی رو دیده اما یادشه که نایل درمورد عصبی بودن هری خیلی بد گفت درحالی که هری اصلا اونطور که نایل میگفت نبود!
لویی باید خیلی چیزا درمورد هری بدونه و اون مطمئنه که هری وقتی عصبی میشه حتما ترسناک میشه و لویی باید بفهمه که چطوری باید هری تو این مورد آروم کنه!لویی دستشو که رو کمر هری بود حرکت داد و رو صورت خودش گذاشت و یاده دیشب افتاد!
طوری که هری رو صورتش اومد و تمام کامشو رو صورته لویی ریخت!
قیافه هری وقتی که داشت برای اومدن لحظه شماری میکرد و جوری که دیک خودشو تو دستش گرفته بود و نزدیک صورت لویی ایستاده بود، طوری که کمی اخم بین ابروهاش و پیشونیش بود و دهنش باز مونده بود و بین نفس کشیدن و حرف زدن مونده بود!
طوری که تمام کام لویی خورد و بدش نیومد، جوری که دهن گرمشو دور دیک لویی گذاشته بود و با دقت و لذت به لویی بلوجاب میداد!
لویی تک تک صحنه هایه دیشب یادشه و با به یاد آوردن تک تک صحنه ها لبخندی به پهنایه صورتش میزنه، لبخندی که خودش هم ازش مطلع نیست!
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1