لویی وقتی پیش عمش زندگی میکرد اسم هری استایلز رو خیلی شنیده بود.
اون حتی امروز وقتی برای اوردن توماس به خونه تو شهر رفت هم عکس هریو دید اما اون انقدر کار سرش ریخته و انقدر برای خودش مشکل داره که نمیتونه دیگه هری استایلز رو وارد مغزش کنه حتی اندازه یک نقطه هم جایی برای فکر کردن به هری و ورود هری استایلز معروف به روستاش نداره!
اصلا تفریحات هری به اون چه؟ قرار نیست با سر دراوردن از زندگی هری استایلز زندگیش دچار تغییر بشه.
منطق لویی اینطوری میگه که: هرچیزی که به درد زندگیت بخوره و باعثه تغییرات خوب تو زندگیت بشه برو دنبالش وگرنه مثل یک اشغال بندازش بیرون. مثل اطلاع داشتن از وضعیت زندگی آدمای معروف، فهمیدن درمورد زندگی اونا قرار نیست تغییری تو زندگی لویی ایجاد کنه پس به اون چه!نزدیکای رسیدن بود که وانته باباش صداهای عجیب و غریب از خودش دراورد و بعد از چنتا توقف کوچیک به طور کل خاموش شد.
'' فاک. عالی شد ''
دستشو از روی عصبانیت رو فرمون زد و سوییچ دراورد و از ماشین پیاده شد.
حالا باید پیاده راه بره.
در ماشین قفل کرد و کاپشنشو پوشید. امشب هوا خیلی سرده. شاید نزدیکای تابستون باشه اما الان لویی نزدیک جنگله و بعد از ظهر هم بارون اومده پس این نباید غیر طبیعی باشه که هوا سرده.بعد از یک ربع پیاده روی بالاخره تونست کانکسی که مدیریت بخش های حفاظت شده بخش کوچیکی از جنگل رو برعهده داره ببینه. جایی که خودش توش کار میکنه.
به در کانکس زد تا همکارش درو باز کنه بعد از چند ثانیه که در باز شد اون تونست سه تا پسر که روبه روی در داخل کانکس ایستاده بودن و قیافه هایه نگرانی داشتن رو ببینه.
'' آقایون ایشون لویی تاملینسون هستش. لویی اینا دوستای آقای استایلز هستن ''
لویی نزدیکتر رفت و کلاه کاپشنشو از رو سرش برداشت.
'' اون کی از خونه بیرون رفت؟ ''
لویی دستاشو جلوی بخاری گرفت و از اون سه تا پسر پرسید.
'' نمیدونیم ''
لیام بود که با نگرانی جواب میداد. اون حق داشت نگران باشه. حتی نصف روز هم نیست که اونا اینجا اومدن و از همین شروع سفرشون هری گم شده. شاید بد نمیشد اگر به حرف مامان هری گوش میدادن و به این مسافرت نمیومدن.
'' یعنی چی؟ ''
لویی با اخم پرسید.
'' ما نمیدونیم اون کی از خونه خارج شده ''
باره دیگه لیام بود که جواب داد.
'' پس آخرین باری که دیدینش کی بود؟ ''
'' فکر نمیکنم این سوال ها برای پیدا کردنش نیاز باشه ''
زین داد زد و از جاش بلند شد. همه این داد زدنا و بی قراری ها برای استرسه. همشون استرس دارن. هری الان اون بیرونه. جایی که حیوانات وحشی داره و اونا هیچکاری نمیتونن بکنن و کسی که میتونه کاری کنه به جای پیدا کردن هری داره سوالای مسخره میپرسه.
'' نیازه ''
لویی هم مثل زین داد زد و بعدش مثل لحن قبلش آروم حرف زد.
'' ما باید بدونیم که اون چند ساعته گم شده تا تخمین بزنیم چه قدر از اینجا دور شده ''
'' ما ساعت هشت به اینجا رسیدیم و چون خسته بودیم خوابیدیم اما هری رفت تو حیاط تا تلفن بزنه و ما دیگه ندیدیمش. من ساعت ده از خواب بلند شدم و هریو پیدا نکردم ''
لیام تند حرف میزد جوری که لویی باید چند لحظه صبر میکرد تا مغزش حرفایه لیام رو پردازش کنه.
'' ما تمام این اطرافو گشتیم اما پیداش نکردیم پس اومدیم اینجا ''
نایل بود که دست از ناخون خوردن کشیده بود و تصمیم گرفته بود حرف بزنه.
'' یک ساعته که اینجاییم اما هیچکس نرفته پیداش کنه. چون همه میترسن. به ما گفتن فقط تو هستی که توشب به جنگل میری لطفا پیداش کن. خواهش میکنم هریو پیدا کن ''
زین همینطور که به لویی نزدیک میشد گفت.
'' اوه. باشه. مایکل لطفا چراغ قوه و طناب و تفنگ حاضر کن ''
چند دقیقه بعد در حالی که لویی زیپ کاپشنشو تا زیر چونش بالا کشیده بود و دستکش هاشو دستش کرده بود و کمربندش که توش طناب و تفنگ بیهوش کننده و تفنگ و با فشنگ و آب و بیسکویت بود به سمت جنگل رفت.
تنهایه تنها.
برای پیدا کردن سوپراستار سینما
برای پیدا کردن پولدارترین و معروفترین جوان انگلیس
برای پیدا کردن خواننده جهانی
برای پیدا کردن هری استایلز.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1