گاهی وقتا همه چیز اونطور که ما میخواهیم و فکر میکنیم پیش نمیره درست برعکس چیزی که باید پیش میره و کلافت میکنه و تو فقط میتونی صبر کنی تا از وضعیت مزخرفی که داری خلاص شی و یا عصبانیتت سر یکی یا چیزی خالی کنی.
هری بعد از اینکه همراه لویی به جامائیکا اومد بعد از گذشت نصف روز برای مصاحبه بیرون رفت و تا فردا صبحش به خونه برنگشت و این شد که لویی به توماس زنگ زد تا عصبانیتی که به خاطر هری بوجود اومده سر برادرش خالی کنه، اما انگار اونروز همه چیز برعکس شده بود چون حتی لویی عصبانتیش سر توماس خالی نکرد و برعکس توماس بود که غر میزد!
" منم به النور گفتم که هیچوقت ایده از راه دور دوستیمون حفظ کنیم جواب نداده اما اون گفت که فعلا شرایطش نداره و این شد که ما شروع به جروبحث کردیم و اولین دعوامون شکل گرفت! "
توماس با نارضایتی گفت و منتظر عکس العمل لویی شد." تو مطمئنی که همه چیز تعریف کردی؟ مثلا بین دعواتون النور نگفت 'هی توماس این اولین دعوا ما به عنوان دوست پسر دوست دختریه؟' "
لویی جوری که انگار مطمئنه گفت و منتظر شد تا توماس مهرتایید به حرفش بزنه." آره همین جمله گفته شد و بعد ما از شدت خوشحالی دعوامون تموم کردیم! "
توماس با خنده توضیح داد و لویی سرشو تکون داد.اون النور از خودش بهتر میشناسه. از معطل کردن لویی تو سرویس بهداشتی برای آرایش کردن گرفته تا دروغ هایی که برای جلب توجه توماس میساختن همه و همه لویی توش حضور داشته پس چطوریه که لویی نتونه النور بشناسه؟ اون حتی میتونه افکار النور بخونه!
" خب دیگه من باید قطع کنم "
لویی وقتی که تلفن خونه زنگ خورد گفت و سریع به سمت تلفن دوید." هی لو خودتی؟ "
با شنیدن صدای هری لبخندی از سر آسودگی کشید." اره خودمم. تو کجایی هری؟ چرا نمیای؟ "
" متاسفم که خبر ندادم اما تا قبل ظهر برمیگردم لباس شنات حاضر کن، لطفا برای منم بردار من الان باید تلفن قطع کنم "
" دوست دارم! "
لویی ناخودآگاه گفت و لبخندی زد." هی منم دوست دارم "
هری با ذوق گفت و تلفن قطع کرد.چند دقیقه بعد هری به خونه برگشت و لویی آماده و منتظر دید و حدس زد که لویی از دستش ناراحته پس خیلی سریع به طرفش رفت و محکم بغلش کرد بوسه ای رو لبش گذاشت و گفت:
" متاسفم لو میدونم که قرار بود صبح زود برگردم "لویی لبخندی زد و برخلاف ناراحتیش گفت:
" مشکلی نیست قرار باهاش کنار بیام! "هری به حرف لویی که ادای منیجمنتش در میاورد خندید و ابروهاشو بالا انداخت.
" میخوای بریم شنا؟ خسته نیستی؟! "
لویی از هری پرسید." نه بریم "
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1