' روزها میگذرن، اتفاقات پشت سرهم میوفتن و خاطرات بوجود میارن.
ثانیه ها میگذرن و تبدیل به دقایق میشن، چشمات از رو عقربه های ساعت بر میداری و متوجه زندگیت میکنی و زمانی که دوباره به اون عقربه ها نگاه میکنی و چشمات به تاریخ رو ساعت میخوره متوجه میشی دقیقه ها، ساعت ها، روزها و حتی ماه ها گذشته و تو متوجهش نبودی!
اتفاقات زیادی افتادن، خاطرات زیادی تو این مدت ساخته شدن و تو خودتو بدون توجه به زمان درگیرشون کردی. میفهمی مدت زیادیه که از خودت نمیپرسی من از این زندگی چی میخوام؟ آینده من چی میشه؟ قراره با زندگیم چه کار کنم؟
نمیفهمی چه زمانی و چطوری مسیر زندگیت تغییر کرده اما تغییر کرده، یک تغییر بزرگ و عجیب.
یکدفعه ذهنت یاری نمیکنه! تقصیری هم نداره!
من! کسی که حالا رو تخت بیمارستان خوابیده و منتظره تا دوست پسرش که برای مراقبت ازش پیششه بیدار بشه داره این متن مینویسه!لویی ای که یازده ماه پیش وارد یک رابطه سخت شد. رابطه ای که تغییرش داد، بزرگ، عاقل، صبور و شاید هم افسردش کرد! اما من پشیمون نیستم که به کسی چیزی نمیگم!
بودن تو دنیای خودمو دوست دارم! اینکه خودم تنها کسی هستم که مشکلاتم میدونم سخته اما همین باعث میشه وقت هایی که از هری ناراحت هستم و یا حوصله ندارم، کسی اطرافم نپلکه تا بخواد کمکم کنه! اینطوری نیست که حسرت روزهای بیخیال بودنم نخورم اما این روزها هم شیرینی خودشو داره!نمیدونم چطوری تو این باتلاق گیر افتادم، بی حرکت هستم تا بیشتر از این فرو نرم اما انگار نیرو جاذبه چنین چیزی نمیخواد! باتلاقی از مشکلات که نه در بوجود اومدنش و نه در به پایان رسوندنش دخالتی نداشتم اما محکوم به موندن در درونش هستم!
سعی میکنم با مشکلاتم روبه رو شم! باهاشون حرف میزنم! در و دل میکنم اما نتیجه ای نداره اونا به قوت خودشون باقی میمونن و تنها به من میفهمونن چه قدر ضعیفم! دوست دارم برای آخرین بار به عقربه های ساعت نگاه کنم و دوباره درگیر زندگیم بشم، وقتی دوباره به تاریخ نگاه کنم ببینم مدتها گذشته! درست مثل الان! اما امیدوارم دفعه بعدی که متوجه تاریخ و گذر زمان میشم مثل الان چنین وضعیت گندی نداشته باشم.
شاید هم آرزو دارم این فاکی که اسمش زندگیه هر چه زودتر تموم شه!
احساس میکنم بهترم. شاید باید به نوشتن ادامه بدم. '
دفتر رو شکمش میزاره و به هری که دستشو زیرسرش گذاشته و خوابیده نگاه میکنه.
از وضعیت خندش میگیره! به جای اینکه لویی استراحت کنه هری تمام روز رو صندلی کنار تخت لویی نشسته بود و همینطور که آروم حرف های نامفهوم میزد میخوابید و لویی فقط میتونست با لبخند بهش نگاه کنه و اجازه بده استراحت کنه.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1