قسمت چهل و هشتم

1.8K 229 150
                                    

" تو فقط به خاطر پاتریک به اینجا اومدی لویی! جوری وانمود نکن که انگار به خاطر من اومدی! "
هری سر لویی داد زد و با اعصبانیت بهش نزدیک شد.

لویی با تمسخر خندید و با صدای بلند گفت: " توهم یک هفته کامل منو نادیده گرفتی و درمورد آلبومت هیچ حرفی نزدی پس جوری وانمود نکن که همه تقصیرها گردن من بوده! "

هری عصبی خندید و دستشو لای موهاش برد و از لویی دور شد.

" برای چی باید درمورد آلبومم بهت بگم وقتی برات مهم نیست؟ "

لویی با تعجب چشماش گرد کرد و با صدای نازکش داد زد: " چی؟! من لعنتی یک ماه کامل غر غرای تورو شنیدم بدون اینکه حرفی درمورد خودم بزنم، حتی نظرت درمورد کفشی که دوستت پوشیده بود شنیدم ولی درمورد بزرگترین مشکل زندگیم چیزی نگفتم چون میدونستم که تو وضعیت خوبی نداری، من تمام تلاشمو کردم که با محدود بودن رابطمون آرومت کنم ولی میدونی چیه هری؟ من کم اوردم! من این رابطه ای که همش مخفیانه باشه دوست ندارم، زندگی من با زندگی تو متفاوته هری! من جور دیگه ای بزرگ شدم، دارم عذاب میکشم هری من نمیخوام اینطوری پیش بریم! من نمیخوام دست تورو تو دست یک زن ببینم، نمیتونم ببینم که تو داری یک زن دیگه میبوسی درحالی که من تو خونه نشستم و درحال شمردن شمارش معکوس برای سال نو هستم! "

لویی که با هر جمله اعصبانیتش کمتر و صداش آرومتر میشد گفت، حتی هری احساس کرد که قسمت آخر حرفش درحال گریه کردن گفت!

در واقع بعد از اینکه پاتریک با لویی حرف زد و کل ماجرا و برنامه هایی که در طول کلوز آپ موندن هری باید انجام بشه به لویی گفت لویی شکسته تر از هر زمان دیگه ای پیش هری اومد و حالا کارشون به اینجا رسیده چون اونا نمیتونن احساسات خودشون کنترل کنن الان اعصبانیتشون بیش از هر زمان دیگه ای روی رفتارهاشون تاثیر گذاشته و باعث شده سرهم داد بزنن اما بالاخره اعصبانیتشون کمتر میشه و به نوعی خالی میشن ولی مهم اینه که اونا بتونن مشکلاتشون باهم حل کنن.

" پاتریک درمورد سال نو به تو گفته؟ "
هری با عذاب وجدان گفت.
با دیدن صورت ناراحت و گرفته لویی یکدفعه تمام اعصبانیتش از بین رفت.

لویی حرفی نزد فقط به صورت هری نگاه کرد، چه قدر نسبت به اولین بار که دیدش شکسته تر شده!
با به یاد اوردن اون شب آهی از روی حسرت کشید!
اون موقع نمیدونست که نجات دادن یک توریست احمق(طوری که خودش برای اولین بار درمورد هری فکر میکرد) باعث بوجود اومدن چه اتفاقاتی تو زندگیش میشه! زندگی آرام و ساده لویی با کمی ترس که گاهی اوقات لویی واقعی به خودش یادآوری میکرد، با یک دوست صمیمی که پایه همه دیوانه بازی هاش بود تبدیل به یک زندگی ای شده که هر دقیقش با ترس و استرس و عذاب ترکیب شده اما لویی از انتخابش پشیمون نیست، از اینکه هری با تمام مشکلاتی که همراهش هست قبول کرد پشیمون نیست فقط میترسه!
از روزی میترسه که هری دیگه این رابطه نخواد، از این میترسه که خودش تحمل این سختی هارو نداشته باشه و این رابطه تموم کنه!
میترسه روزی اشتباهاتشون انقدر بزرگ باشه که رابطشون با یک دلیل احمقانه بهم بخوره!
لویی واقعا نمیتونه بدون هری زندگی کنه! نمیتونه بدون هری به زندگیش ادامه بده! کسی که تا شیش ماه پیش یک توریست احمق بود الان به قلبش تبدیل شده، تمام زندگیش شده و این خیلی ناعادلانست!
اینکه هر دقیقه از آینده رابطشون میترسه خیلی عذاب آوره، اونا میتونن با یک حرف یا یک حرکت اشتباه از طرف هری و لویی اونارو برای همیشه ازهم دور کنن و خدایا این خیلی ناعادلانست!

DifferenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora