در زد و منتظر شد تا کارن در باز کنه.
نفس عمیقی کشید و دوباره به خودش امید داد که این بهترین راه موجود هست!
درباز شد و لویی سریع وارد خونه شد، کارن با تعجب به لویی نگاه کرد و گفت:
" هری خونه نیست! "لویی سرشو تکون داد و گفت: " میدونم میخوام قبل از اینکه بیاد خونش من اینجا باشم "
کارن شونه هاشو بالا انداخت و به طرف آشپزخونه رفت و به دنبالش لویی راه افتاد، کارن مشغول جابه جا کردن ظرفهایی که شسته بود شد و لویی رو صندلی نشست و موبایلش و پاکتی که دستش بود رو میز گذاشت.
دستاشو رو سرش گذاشته بود و به حرفایی که قرار بود به هری بگه تا بتونه استرس، ترس، عذاب وجدان هری کم کنه فکر میکرد!
خودش هم دقیقا نمیدونه هری چه حسی داره!
هری قراره چطوری رفتار کنه؟!
اصلا الان اون چه احساسی داره؟!
ترس؟ استرس؟ عذاب وجدان؟ و یا احساس دیگه ای که لویی ازش بی خبره؟!چه قدر سخته!
چه قدر آروم کردن کسی که دوسش داری سخته!
با تمام وجودت میخوای آرومش کنی، حاضری هرکاری بکنی تا بتونی آرومش کنی اما وقتی خودت هم نمیدونی منظورت از هرکاری دقیقا چه کاری هست و طرف مقابلت قراره چه حسی داشته باشه و چطوری رفتار کنه با یک مشکل بزرگ روبه رو میشی!
وقتی لویی نمیدونه که هری چه احساسی داره چطور میخواد آرومش کنه و چطور میخواد یک راه حل برای آروم کردن هری پیدا کنه؟!
لویی چطوری باید بفهمه که هری چه احساسی داره و چطوری میتونه آرومش کنه؟
ای کاش لویی بلد بود با آدم های اطرافش حرف بزنه و آرومشون کنه شاید اینطوری راحت تر میتونست هری بفهمه.
لویی حتی خودش هم نمیدونه باید چی بگه یا چه کار کنه وقتی که هنوز از وضعیت هری خبری نداره اما اون کلی حرف داره که امیدواره با گفتنش به هری بتونه آرومش کنه و حتی اگر نیاز باشه اون کاری که همیشه ازش میترسه رو انجام میده!.
.
.
.
.
.سرشو به شیشه ماشین تکیه داده و به مغازه هایی که با سرعت از کنارش رد میشه نگاه میکنه.
نگاهش رو مغازه هاست اما فکرش جای دیگه ای هست!اولین چیزی که ذهنش مشغول کرده لوییه.
باید به لویی چی بگه؟!
باید چه کار کنه؟!
لویی مطمئنا ناراحته و دلیل ناراحتیش هریه.
باید بهش بگه متاسفم که به خاطر طرفدارام مجبور شدم دروغ بگم؟!
هری حتی نمیدونه که نیازه الان بره پیشه لویی و یا بزاره چند روز دیگه بره تا بتونه خوب به حرفایی که میخواد بزنه فکر کنه؟!باید حرفایی که منیجمنتش بهش گفت به لویی بگه؟!
باید بهش بگه که خیلی از طرفدارا حرفایی که هری درمورد لویی زد قبول نکردن و فهمیدن که رابطه اون دوتا یه چیزی فراتر از دوتا دوسته؟!
باید بهش بگه که دیگه نمیتونن مثل قبل آزادنه باهم بیرون برن و دست همو بگیرن و همدیگرو ببوسن؟!
آره هری باید اینارو به لویی بگه.
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1