قسمت سی و چهارم

2.2K 334 76
                                    

'' لویی تو حتما باید بیای پیش من. اینجا خیلی خوبه ''
توماس با خوشحالی گفت

لویی لبخندی زد و گفت:
'' خوشحالم که داره بهت خوش میگذره. روز اولت تو بیمارستان چطور بود؟ ''

'' خوب بود. لویی میشنوی چی میگم تو باید بیای پیش من تو همین چند روز آینده! ''

'' چرا عجله میکنی مطمئن باش میام اما الان
زوده ''

توماس با لحنی که میدونه چرا لویی نمیاد گفت:
'' پس بگو هرموقع هری اومد لندن منم میام! ''

لویی پوفی کرد و سعی کرد خنده هایه توماس نادیده بگیره و خداحافظی کرد.

چه قدر دلش به هری تنگ شده!

چه قدر دوست داره الان هری کنارش بود و بهش اطمینان میداد که براش صبر میکنه.

اما چه قدر صبر کنه؟!

شاید واقعا لویی داره زیاده روی میکنه!

لویی میخواد حداقل به خودش راست بگه.

اون پذیرفته که از هری خوشش میاد.

اون بیرون رفتن با هری دوست داره، از اینکه هری بهش اهمیت میده خوشش میاد، از اینکه هریو دوست پسرش خطاب کنه خوشش میاد.

لویی باید برای یک بار هم که شده جرعت به خرج بده و با حقیقت کنار بیاد.

وقتی فهمید از پسرا خوشش میاد شروع به انکار این واقعیت کرد و وقتی عمش فهمید که اون گیه لویی ترسید و فرار کرد!

اون ترسید و به پدر و مادرش نگفت که گیه و مجبور شد دوسال با دختری که عاشقش نیست باشه.

اما لویی قراره چه قدر بترسه؟!

تا آخر عمرش؟

یعنی اون قراره از هرموقعیت خوبی که براش بوجود میاد فرار کنه؟

این درست نیست.

اینسری لویی نمیتونه از هری فرار کنه یا بهتر بگیم هری از دست بده!

احساسات اون انقدر قوی نیست که بخواد بگه بدون هری میمیره اما نمیتونه زندگی کردن بدون هری تصور کنه.

حداقل اون مطمئنه که با رفتن هری دیگه هیچوقت زندگیش مثل قبل نمیشه.

پس چرا لویی انقدر معطل میکنه و میترسه؟

شاید خانوادش با فهمیدن این حقیقت تا چند سال باهاش خوب نباشن اما مطمئنه که اونا تا آخر عمرشون لویی رها نمیکنن و برن!

لویی برای یکبار هم که شده باید شجاعت داشته باشه و کاریو بکنه که فکر میکنه درسته.

آره انگار پنج روز ندیدن هری کافی بوده تا لویی بفهمه که باید شجاعت داشته باشه!

اون برای هری شجاع میشه اون به هری میفهمونه که دوسش داره.

شاید روراست بودن لویی با خودش بهش فهموند که هریو دوست داره.

لویی خودشو پیدا کرد.
خوده واقعیش چیزی که باید میبود اما نبود!

ولی الان که میخواد برای هری آدم شجاعی باشه پس شروع میکنه!

اول از همه با خانوادش شروع میکنه.

لویی صبر میکنه وقتی پدر و مادرش از شهر برگشتن بهشون میگه.

نیازی نیست همه چیزو بگه بلکه فقط میگه اون گیه همین!

فعلا نیازی نیست اسمی از هری ببره
اون نمیدونه خانوادش چطور میخوان رفتار کنن پس فقط میگه گیه.

لویی خودش از این شجاعتش تعجب کرده اما نمیخواد جلوشو بگیره.

اون باید شجاع بشه تا بتونه خودش برای زندگیش تصمیم بگیره و دوست داره هری اولین انتخاب خودش باشه!

آره شاید بگید این خودخواهیه که لویی میخواد هری رو وسیله ای برای شجاعت خودش قرار بده اما لویی اینطور فکر نمیکنه.

لویی میخواد از یکجایی کنترل زندگیه خودشو به دست بگیره و حالا زمانی که میخواد این تصمیم بگیره با اومدن هری به زندگیش همزمان شده پس لویی تقصیری نداره که هری داره وسیله شجاعتش قرار میگیره.

شاید هم لویی نمیدونه.
شجاعت وسیله ای شده تا هری بدست بیاره!

با صدایه زنگ موبایلش از افکارش بیرون اومد.
به موبایلش نگاه کرد، شماره ناشناس بود با تعجب جواب داد.

چند دقیقه بعد با شوک به دیوار روبه روش نگاه کرد!

نه!

این دروغه!







فکر میکنید چه اتفاقی افتاده؟!!

گفتم داستان به جایه هیجانیش برسه و اینکه اونایی که رای میدن و کامنت میزارن که گناهی نکردن!

این قسمت گذاشتم تا بفهمید که لویی چه فکرایی میکنه و اینکه انقدر این موضوع کش نیاد!

و از اون عزیزی که کامنت گذاشت بود:
توام شرط رای؟!
بیخیال

مچکرم😂
خیلی باحال بود😂

هنوز رو شرط رای و کامنت هستم.

قسمت بعد
رای:60
کامنت:23

کاملا جدی ام😊

DifferenceWhere stories live. Discover now