یادآوردی:
قسمت پنجاه و یکم، اومدن تیلور به خونه هری و لویی.قسمت چهل و هشتم: صحبت های هری و لویی تو حیاط
(مسئله زیاد مهمی نیست فقط جهت یاداوری گفتم)
______________________________
سعی میکنه تمام تلاشش برای آروم بودن خودش بکنه! همینطور که موبایلش محکم تو دستش نگه داشته با یک لبخند عصبی به توماس نگاه میکنه تا شاید چیزی بگه. توماس که غرق تو کاغد های رو میز هست اصلا متوجه سوال هری نشده فقط سرشو تکون میده تا شاید با اینکار از وجود مزاحم هری راحت شه! مطمئنا حاضر نیست وقتی که باید صرف برنامه ریزی عروسیش بکنه صرف حرف زدن با هری بکنه!
" اگر سوال من جواب بدی زودتر از شرم خلاص میشی "
هری با حرص گفت و دوباره به لویی زنگ زد اما مثل دفعات قبل خاموش بود." چی میخوای بدونی؟ "
توماس بیخیال برگه ها شد و از هری پرسید." آخرین خبری که از لویی داری چیه؟ "
توماس کمی فکر کرد و گفت: " میخواست بره پیش مامان "
" بعدش چی؟ دیگه باهات تماس نگرفت؟ "
" نه "
" چرا موبایلش خاموشه؟ قرار بود قبل از پروازش زنگ بزنه "
توماس که اینبار حواسش به لپ تاپ داده بود دوباره سرشو تکون داد. هری با کلافگی از رو مبل بلند شد و بدون هیچ حرفی شروع به راه رفتن کرد. به ساعتش نگاه کرد اما زمان خیلی دیر میگذشت.
نمیدونست این همه استرس چه دلیلی داره؟ درسته که لویی برای اولین بار بعد از چندوقت رفته پیش مامانش اما قرار نیست اتفاق بدی بیوفته. سعی میکرد کمتر فکر کنه اما هرچی بیشتر سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت!" قرار نیست لویی چیزیش بشه انقدر مثل دیوانه ها رفتار نکن "
توماس که بالاخره متوجه رفتار هری شده بود گفت و ادامه داد: " مامان که قاتل نیست من شرط میبندم اوج دعواشون این بوده که مامانم به لویی گفته از خونه من برو بیرون "
توماس با بیخیالی گفت و چشماشو چرخوند. انگار که مسئله کوچیکیه!" این از نظرت مهم نیست؟ "
هری با تعجب پرسید. نمیتونست یک دقیقه هم خودش تصور کنه که مامانش اونو از خونه بیرون بندازه." نه! مامان تقریبا سر هر مسئله ای که باهاش مخالفه همینطور برخورد میکنه! خود من تو همین سه سال اخیر پنج بار از خونه بیرون انداخته شدم اما بعد دو روز اصلا یادش میرفت "
توماس که انگار یاد خاطرات گذشته افتاده بود با خنده تعریف کرد." اما گی بودن لویی مسئله کوچیکی نیست. لویی و جوانا هشت ماهه که باهم حرف نزدن "
توماس سرشو تکون داد و گفت:
" درموردش ایده ای ندارم اما لویی تنها پشتیبان مامانه پس مطمئن باش مامان بالاخره این خلا حس میکنه و خودش به طرف لویی برمیگرده "
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1