صدای زنگ موبایل بود که لوییو از خواب نازش بیدار کرد. دسته توماس که دور گردنش گره شده بود از بین گردنش باز کرد. اگر چند دقیقه دیرتر بیدار میشد مسلما خفه میشد.
موبایلش قطع شد و بعد از چند لحظه دوباره زنگ خورد
شماره مایکل رو صفحه بود.
'' چه کار داری کون گشاد؟ ''
'' اگر کون من گشاده کون تو گندس. ده برابر یک دختر هم بزرگتره پس خفه شو ''
'' زنگ زده بودی که بگی کونم گندس؟ خودم میدونم ''
لویی به مایکل غر زد.
'' نه. کار برات دارم. هریو که یادته؟ ''
'' خب؟ ''
لویی همیشه از تیکه تیکه حرف زدن مایکل بدش میاد.
'' خب نداره. اومده اینجا دنبال راهنمای تور. تاکید ویژه ای روی تو داره ''
'' باشه. تا یک ساعت دیگه میام ''
منتظر جواب نموند قطع کرد.
از روی تختش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.
صورتشو شست و رفت تو آشپزخونه. مامانش نبود.
' باید درمانگاه باشه '
مامان لویی پرستاره. وقتی اونا از انگلیس به برزیل اومدن مامانش تازه فارغ التحصیل شده بود. لویی یادشه وقتی که هشت سالش بود و مامان جوانا بالاخره حاضر شد به دیدنشون بیاد چه اتفاقه بدی افتاد.
جوانا به خانوادش گفته بود تو آمریکا زندگی میکنن در حالی که اونا تو برزیل بودن!
از اونجایی که خانواده مامان لویی از باباش خوششون نمیومد و مانع ازدواجشون شدن بعد از ازدواج جوانا و جو، اونا تمام ارتباطی که با جوانا داشتن رو قطع کردن.
تا اینکه توماس به دنیا اومد و اونا ارتباطشونو دوباره از سر گرفتن اما دخالت های زیاد اونا تو زندگی دخترشون بازهم باعث قطع رابطشون شد.
خانواده جوانا به دخترشون میگفتن دیگه نباید بچه دار بشه و اما جو دوست داشت که یک دختر داشته باشه.
وقتی که جوانا لویی رو بدنیا آورد همه ناامید شدن.
چون اون دختر نبود که جو خوشحال باشه.
و همینطور خانواده جوانا با بچه دوم مخالف بودن.
به خاطر همینه که لویی فکر میکنه کسی دوسش نداره!مثل همیشه مامانش صبحانه رو برای لویی و باباش حاضر کرده بود پس معطل نکرد و صبحانشو خورد.
بدون اینکه توماسو بیدار کنه تو اتاقش رفت و لباساشو عوض کرد. یادداشتی برای توماس نوشت که زود میاد و بعد از خونه بیرون اومد.
از اونجایی که ماشین باباش خراب شده باید پیاده بره پس شروع کرد به دویدن تا زودتر به جنگل برسه.
.
.
.
وقتی به کانکس نزدیک شد bmv دید حدس زد برای هری باشه. نیازی به حدس زدن نداشت هیچکس تو تمتراب برای خرید ماشینی به این گرونی پول نداره.
همینطور که به کانکس نزدیکتر میشد میتونست از بین پنجره ها مایکل و دوست هریو ببینه و بعد هری بود که جلوی پنجره اومد و لویی رو دید و براش دست تکون داد همون موقع لویی بهش نگاه کرد و لبخندی بهش زد.'' اینم راهنمای تور ما ''
وقتی لویی وارد کانکس شد، مایکل رو به هری و لیام گفت.
هری جلو اومد و به لویی دست داد و لیام هم همینکارو کرد.
'' لیام پین ''
لویی سرشو تکون داد.
'' من چه کاری میتونم براتون بکنم؟ ''
لیام و هری به هم نگاهی انداختن و بعد لیام شروع به حرف زدن کرد.
'' ما برای دیدن جنگل آمازون به اینجا اومدیم و خب مسلما نیاز به راهنما داریم و با اتفاقاتی که دیشب افتاد ما فکر کردیم یک راهنمای خوب هست که بتونه همه جارو به ما نشون بده ''
'' برای کی میخواید شروع کنید؟ ''
لیام و هری بازهم به هم نگاه کردن و اینبار هری جواب داد. مثل اینکه اونا باهم از قبل تمرین کرده باشن که کدومشون جواب چه سوالیو بده!
'' اوم. فکر کنم از فردا خوب باشه ''
لویی یه ذره فکر کرد و جواب داد:
'' باشه. شمادوتا هستید یا اون دوتا که دیشب بودن هم هستن؟ ''
'' چهارتان ''
مایکل که بیخیال نشسته بودو پاشو رو بخاری انداخته بود گفت. لویی براش چشم قره رفت که مثل همیشه جواب بقیه رو مایکل میده و این درست نیست.
موبایله لویی زنگ خورد و اون مجبور شد از چشم قره رفتن به مایکل دست بکشه.
توماس بود که زنگ میزد لویی معطل نکرد و جواب داد.
'' سلام تامی خوب خوابیدی؟ ''
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1