توماس با کلافگی موهاشو کشید و سرشو رو میز گذاشت.
سعی کرد به لجبازیه لویی توجهی نکنه!'' لویی دارم بهت اخطار میدم من... ''
قبل از اینکه توماس حرفشو کامل کنه لویی گفت:
'' منم دارم بهت اخطار میدم توماس به من کاری نداشته باش ''
لویی از تو اتاقش داد زد و تیشرتشو تنش کرد.توماس با کلافگی از رو صندلی بلند شد و به اتاق لویی رفت.
در اتاق باز بود پس اون به در تکیه داد و به لویی که جلویه آینه ایستاده بود و موهاشو شونه میکرد نگاه کرد.
'' اصلا میدونی چیه؟ ''
توماس با حرص گفت و دست به سینه منتظر شد تا لویی حواسشو بهش بده.اما لویی همونطور که موهایه کوتاهشو آروم شونه میزد، بیخیال پرسید:
'' چیه؟ ''توماس که عصبانی تر شده بود چشماشو چرخوند و بدون توجه به حرکاته لویی گفت:
'' تا چند دقیقه دیگه هری میرسه! اون موقعست که تو نظرت تغییر میکنه ''توماس با پیروزی گفت و ابروهاشو بالا انداخت و لبخند شیطانی زد.
لویی با شوک دست از شونه کردن موهاش برداشت و به طرف توماس هجوم برد و گفت:
'' فاک فاک! هری قراره بیاد اینجا؟! نه! من لباسم خوبه؟! اوه خدا موهام خوبه؟! وای. فاک بهت توماس... ''همینطور که لویی پشت سرهم فحش میداد توماس با خنده بلندی از اونجا رد شد و رومبلی که جلویه تلویزیون بود نشست و دنبال کنترل گشت.
همینطور که اطراف برای پیدا کردن کنترل میگشت داد زد:
'' لو میتونی خفه شی؟! غر نزن هری الان میاد و تو هنوز آماده نشدی! ''
توماس با خنده گفت.میدونست اینطوری میتونه عصاب لویی خورد کنه!
لویی به تازگی به اینکه پیشه هری تمیز و مرتب باشه حساسه و توماس از این حرکت هایه دخترانه لویی در برابر هری استفاده میکنه و کلی لذت میبره!
زنگ در زده شد و توماس با آرامش رفت و در باز کرد و النور آروم وارد شد.
توماس اشاره کرد که النور آروم باشه و همینطور که اونا وارد پذیرایی میشدن توماس گفت:
'' لویی تو اتاقشه هری! اگر میخوای برو! ''النور با چشمایه گرد شده سرشو تکون داد خنده ای کرد.
توماس در اتاق لویی زد و گفت:
'' هی لو! هری پشته دره درو باز کن ''النور دستشو جلویه دهنش گرفت تا خندش نگیره.
توماس دستگیره در گرفت و بازش کرد اما در قفل شده بود!
توماس با خنده به النور نگاه کرد سرشو با تاسف تکون داد.
و اما لویی که با استرس دستشو رو سرش گذاشته بود و رو تختش نشسته بود و آروم زیر لبش زمزمه میکرد که اون فقط هریه و تورو تو بدترین شرایطت دیده، پس نیازی نیست موهاتو سشوار کنی!
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1