بعد از خوردن ناهار و استراحت بیست دقیقه ای، اونا دوباره راه افتادن.
از وقتی لویی جواب سوالشو از هری گرفت دیگه حرفی بین اونا زده نشد.
دوباره استرسی که اول صبح هری داشت برگشته و حتی بدتر هم شده.
این اصلا به نفعه هری نیست اونم وقتی که لویی درست جلوش راه میره و اون کون گوندشو به نمایش میزاره.
شلوار تنگی که پوشیده اینو بدتر میکنه و هری داره کم کم مطمئن میشه که لویی یک دختره در لباس پسر!
آره درستش همینه.
قدش نسبت به پسرا کوتاهه
کمرش باریکه
بازو درشتی نداره
باسنش بزرگه
درکل هیکل ریزی داره
پس نتیجه میگیریم اون دختره!لویی ایستاد و برگشت به چهارتا پسره پشتش نگاه کرد.
'' همینجا وایسید تا من ماشینو بیارم ''
لویی گفت و به طرف راست رفت.هری به لویی که داشت دورتر و دورتر میشد نگاه کرد و تصمیم گرفت به این سکوت احمقانه که خودش باعثش شده پایان بده و شاید با رفتن پیشه لویی بفهمه چرا لویی باهاش سرد برخورد میکنه.
'' منم باهاش میرم ''
هری به دوستاش گفت و قبل از اینکه منتظر جواب اونا باشه رفت.'' لویی وایسا ''
هری داد زد تا لویی بایسته و باهم برن.لویی چشماشو چرخوند و بدون اینکه برگرده وایساد.
'' علاوه بر فضول بودنت کنه هم هستی ''
لویی با کلافگی به هری گفت.هری ابروهاشو بالا انداخت.
'' اینو تابه حال کسی نگفته بود. به هرحال ممنون که گفتی! ''
هری با خونسردی گفت.لویی حرفی نزد و به راهش ادامه داد تا اینکه بعد از دو دقیقه جهتشو عوض کرد.
و بعد کنار یک عالمه شاخه درخت که از درخت کنده شده بود ایستاد.'' باید این شاخ و برگ هارو از رو ماشین برداریم ''
لویی به هری گفت و بعدش یکی از شاخه های درخت برداشت.همینطور که داشتن شاخه ها رو از روی ماشین بر میداشتن هری دوباره حرف زد.
'' داشتم به این فکر میکردم که سوال تو سوالی بود که خیلی ها پرسیدن بهتر نیست یک سوال خصوصی تر بپرسی مثل من که یک سوال خصوصی ازت پرسیدم ''
لویی به هری نگاه کرد و خندید.
'' سوالی ازت ندارم ''
لویی خیلی سرد گفت و به کارش ادامه داد.هری ابروهاشو بالا انداخت و به کارش ادامه داد اما به این فکر کرد که اینطوری نمیشه! اگر قرار باشه لویی تا آخر این سفر اینطوری باشه هری نمیتونه خوش بگذرونه.
'چون هری دوست نداره کسی از دستش ناراحت باشه!'
حرفی که این روزها هری برای قانع کردن خودش میگه و یا شاید هنوز نمیدونه داره چه اتفاقی میوفته!
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1