قسمت پنجم

2.6K 418 25
                                    

وقتی لویی به خونه برگشت ساعت چهار صبح بود همه خواب بودن. لویی یک راست رفت تو اتاقش اون حتی به خودش زحمت دراوردن لباس هاش هم نداد فقط خودشو رو تختش انداخت تا بخوابه. اون خیلی خسته بود اون مجبور شد راه بین جنگل تا خونشون رو پیاده بیاد چون ماشین باباش تو راه خراب شده بود.
اما هنوز چند دقیقه از خوابیدنش نگذشته بود که در اتاقش زده شد و بعد از چند لحظه توماس وارد اتاقش شد.
لویی زیر لب غر زد. اون واقعا خسته بود. دوست داشت بخوابه.
فقط خواب.
'' هی لو بیداری؟ ''
توماس آروم حرف میزد تا صداش بیرون نره.
'' فکر میکنم ''
لویی با ناله گفت تا شاید توماس درک کنه که اون میخواد بخوابه.
اما برخلاف فکر لویی توماس دراتاق بست و روی تخت نزدیک لویی نشست.
'' من خوابم نمیبره ''
توماس با ناله گفت.
لویی رو تخت خودشو جابه جا کرد و برای توماس جا باز کرد.
'' فکر کنم باهم بخوابیم خوابت ببره! ''
لویی میدونست که قصد توماس همینه. خوابیدن پیش لویی!
چرا؟
چون اون مدت زیادیه که دیگه اینجا زندگی نمیکنه و از صدای باد و حیوانات مختلف میترسه و خوابش نمیبره.
به خاطر همین اون هر موقع تمتراب باشه تو اتاق لویی و کنار لویی میخوابه. البته توماس از بچگی هم وقتی میترسید پیش لویی میخوابید با اینکه از لویی بزرگتره!
توماس سرشو رو بالش گذاشت و پتورو تا چونش بالا کشید.
چند دقیقه گذشته بود و لویی بین خواب و بیداری بود که توماس دوباره حرف زد.
'' تونستی اونی که گم شده بود رو پیدا کنی؟ ''
'' آره. اون خیلی احمق بود! خودش میدونست از بخش حفاظت شده بیرون رفته اما بازهم دورتر شده بود ''
'' تو مثل همیشه تنها از بخش حفاظت شده رفتی بیرون ؟ ''
'' اره ''
توماس جابه جا شد و حالا اون میتونه لویی کامل ببینه.
'' لویی میتونم یه سوال بپرسم؟ ''
لویی ابروهاشو بالا انداخت.
'' از کی تا حالا برای سوال پرسیدن اجازه
میخوای؟! ''
توماس اینبار صاف روی تخت خوابید و به سقف زل زد.
'' شاید از وقتی که خیلی از هم دور شدیم ''
لویی رو تخت نشست و با حالت مشکوکی به برادرش زل زد.
'' تامی اتفاقی افتاده؟ ''
'' نمیدونم ''
توماس سرشو تکون داد.
چند دقیقه ای تو اتاق سکوت بود که دوباره توماس حرف زد.
'' تا حالا شده یه چیزیو بخوای اما نتونی بدستش بیاری؟ ''
لویی خنده ای کردو به سوال توماس فکر کرد. اره این اتفاق خیلی براش افتاده.
'' اره ''
'' کی این اتفاق برات افتاد؟ ''
توماس با آه پرسید.
'' وقتی که دوست داشتم با پسری که تازه باهاش آشنا شده بودم برم سرقرار و عمه فهمید. وقتی با تمام وجود دوست داشتم درس بخونم اما عمه دیگه از من حمایت مالی نمیکرد. وقتی دوست داشتم تو یک شهر زندگی کنم و نتونستم. وقتی دوست داشتم اعتماد مامان بابارو جلب کنم اما نتونستم ''
'' اما تو یکیرو کنار خودت داری که دوست داره و تو هم دوسش داری. نمیتونی از این بگذری ''
لویی با حرف توماس خندش گرفت. اون واقعا فکر میکنه النور دوسش داره و یا اون النور دوست داره؟ خب آره اونا همدیگرو به عنوان دوسته معمولی دوست دارن. اما هیچ عشقی بین اونا نیست.
'' اشتباه میکنی من هیچکس رو کنارم ندارم. تو همه چیزو نمیدونی ''
'' منظورت چیه؟ النور دوست دخترته و مسلما همدیگرو دوست دارید ''
توماس با عصبانیت و تعجب گفت.
'' توماس. صرفا قرار نیست هرچیزی رو که میبینی واقعی باشه ''
'' یعنی شماها همدیگرو دوست ندارید؟ پس چرا باهمید؟ ''
توماس با سردرگمی پرسید.
'' گاهی وقتا مجبوری برای جلوگیری از اتفاق خیلی بد یه چیزه بدو انتخاب کنی! اما فعلا میخوام بخوابم. شب بخیر ''
و این یعنی لویی نمیخواد به توماس جوابی بده.
از بچگی هم همین بود. لویی یه مسئله رو باز میکرد و وقتی توماس رو به اندازه کافی کنجکاو میکرد میگفت 'دیگه خستم' یا 'خوابم میاد' و توماس هرکاری میکرد نمیتونست کاری کنه که لویی حرف بزنه.
'' شب بخیر ''
هر دوی اونا شب سختیرو داشتن. توماس هم مجبور شد النور برسونه خونش. اون نیاز داشت درمورد خیلی مسائلی که تو زندگیش اتفاق افتاده فکر کنه.
___________________________________
بعد از اومدن هری به کانکس و اطمینان پیدا کردن لیام از سالم بودن هری اونا سوار ماشین شدن تا به خونه برن.
'' امیدوارم دیگه فکر ماجراجویی به سرت نزنه. هیچ دوست ندارم وقتی با شکم پر خوابیدم لیام منو از خواب بیدار کنه و مجبورم کنه باهاش بیام جنگل ''
نایل به هری و لیام اعتراض کرد.
'' لیام. نیازی به بیدار کردن نایل نبود! من خودم میتونستم بیام! ''
هری که جلو نشسته بود و دستاشو به بخاری ماشین چسبونده بود گفت.
'' من فقط ترسیده بودم. این خیلی بد بود که از خواب بلند شم و هرچی بگردم تورو پیدا نکنم ''
'' من بچه نیستم لیام. انقدر نگرانی به خاطر من نیاز نیست ''
'' اره بچه ها نمیخواد نگران هری باشید چون دیگه قرار نیست جایی تنهایی بره. من که حتی دستشویی هم باهات میام! ''
زین بود که سرشو به شیشه ماشین چسبونده بود و با صدای خواب آلو میگفت و بعد دوباره ادامه داد:
'' فقط سری بعد که خواستی گم بشی صبح گم شو که من خواب نباشم ''
'' اینو راست گفت ''
نایل برای تایید حرف زین بشکن زد و گفت.
.
.
.
هری از حمام دراومد و باکسرشو پاش کرد و رفت زیر پتو تا گرم شه.
در اتاقش باز شد و نایل اومد تو! هری با چشمای گرد به نایل که لپ تاپشو از روی میز برداشت نگاه کرد.
'' بلد نیستی در بزنی؟ شاید من لخت بودم ''
نایل همینطور که شارژر لپ تاپ هریو برمیداشت جواب داد:
'' بیخیال هری چیزی نیست که ندیده باشم ''
نایل از میز دور شد و دستگیره درو گرفت که بره بیرون.
'' بی اجازه لپ تاپمو برندار ''
'' خسیس نباش هری! ''
نایل اینو گفت و رفت بیرون اما قبل از اینکه درو ببنده لیام اومد تو اتاقش.
هری پوفی کشید.
'' هیچکدومتون در زدن بلد نیستید؟ ''
هری با کلافگی گفت.
'' در باز بود اگر در بسته باشه باید در بزنم ''
هری کف دستشو به پیشونیش زد و دوباره رو تخت خوابید.
'' هری من نمیخوام مثل مامان یا بابات رفتار کنم. اما چرا اونکارو کردی؟ ''
'' نمیخوای رفتار کنی اما داری رفتار میکنی ''
لیام رو تخت نشست.
'' هری جدی باش ''
'' باشه. خب اگر راستشو بگم به عقل من شک نمیکنی؟ ''
لیام ابروهاشو بالا انداخت و منتظر به هری نگاه کرد.
'' راستش خودمم نمیدونم. من فقط میخواستم یه گشتی این دور و اطراف بزنم که سر از جنگل درآوردم ''
لیام سرشو تکون داد.
'' و تو هم گفتی جالب میشه اگر از بخش حفاظت شده بیرون بری. اصلا هم به فکر شیرهای وحشی
نیوفتادی؟! ''
هری یاده عکس العمل لویی افتاد وقتی که خودش هم گفت آمازون شیر داره و لویی مسخرش کرد.
'' آمازون شیر نداره لیام ''
'' چی؟ '' لیام به هری نگاه کرد و دوباره گفت:
'' تو از تمام حرفای من فقط اسم شیرو شنیدی؟ ''
'' میدونی وقتی با لویی بودم اون به من گفت ''
'' لویی؟ آهان همون راهنمای تور؟ ''
هری روی تختش نشست و با خوشحالی به لیام نگاه کرد.
'' لویی راهنمای توره؟ ''
لیام با تعجب به هری نگاه کرد اما بعد از چند لحظه لبخندی صورتشو گرفت و چشماش هم برق زد.
'' توهم به همونی که من فکر میکنم فکر میکنی؟! ''
'' البته باید بگم که من اول بهش فکر کردم ''
لیام دستشو بالای سرش برد و خمیازه ای کشید بعدش رو تخت هری خوابید چشمش به صندلی پشت میز افتاد.
'' هری این کاپشن تو نیست؟ ''
لیام بیشتر داشت خبر میداد تا سوال بپرسه.
'' کاپشنه لوییه شب وقتی سردم بود بهم داد ''
'' حالا دیگه یه دلیل برای رفتن پیش لویی داریم! ''
'' ما معرکه ایم ''
'' با اینکه این خودشیفتگیه اما آره پسر ''
لیام گفت و بعدش هر دو به خودشون خندیدن.
پس اونا یک دلیل دوباره برای دیدن لویی دارن.
مخصوصا اینکه اونا علاوه بر کاپشن دادن به لویی به یک راهنمای تور نیاز دارن.
پس اونا به زودی لویی رو خواهند دید!
_____________________________________
عیدتون پیشاپیش مبارک(این سری مطمئنم دیگه پست نمیزارم تا عید😂)
حالا که من تند دارم آپدیت میکنم شماها هم لطفا کامنت و وتو بدید.
از دختر خاله فوضولم که دیروز قسمت قبلو بدون اجازه من آپدیت کرد هم ممنونم(یه نصیحت بکنم: هیچوقت خام دخترخالتون نشید و رمز موبایلتونو بهش ندید😐)

DifferenceWhere stories live. Discover now