مطمئنا شب سال نو میتونه یکی از بهترین شب های زندگی افراد باشه مخصوصا اگر اولین سال نویی باشه که همراه دوست پسرت هستی، اما این درمورد لویی و هری صدق نمیکنه! اونا امشب باهمن اما پیش هم نیستن!
امشب اولین اجرای تور هری شروع میشه و خبری از شمارش معکوس سال نو، بوسه سال نو، دوستت دارم ها و هرکار دیگه ای که زوج ها انجام میدن نیست!
لویی انرژی چندانی نداره، تو این مدت نتونسته زیاد با هری باشه. از شب تولدش به بعد فقط دوبار هری دیده و باید برای این شش ماه خودش آماده کنه!
" لویی بلند شو منتظر توییم "
صدای النور از پشت در اتاق، لویی به خودش میاره و پیام دادن به هری متوقف میکنه.موبایلشو تو جیبش میزاره و از اتاق خارج میشه. سعی میکنه خودش خوشحال نشون بده و به قیافه دلسوزانه توماس و النور بی توجهی میکنه، به سمت مادرش که با لبخند بزرگی بهش نگاه میکنه میره و در باز میکنه اجازه میده مادرش خارج بشه.
به محض خارج شدن جوانا از خونه صدای نگران النور لویی متوقف میکنه." لویی تو مطمئنی میخوای بیای؟ هنوز هم پیشنهاد من و توماس پابرجاست میتونیم جشن سال نو تو خونه برگزار کنیم! "
لویی لبخندی میزنه و روبه النور و توماس میگه:
" آره مطمئنم. بیاید بریم "النور با نگرانی به توماس نگاه میکنه و توماس سرشو تکون میده و پشت لویی از خونه خارج میشن.
النور میدونه که امشب یکی از بدترین شب های زندگی لوییه اما وقتی لویی خودش میخواد شبش بدتر کنه دیگه بقیه نمیتونن کاری بکنن!
بالاخره سوار تاکسی میشن و آدرس به راننده میدن، رانندگی کردن تو این شهر شلوغ میتونه یک عذاب بزرگ باشه و لویی خوشحاله که نه گواهینامه داره و نه علاقه ای برای رانندگی کردن و در تعجبه که چرا هری براش ماشین خریده؟! شاید چون فقط میخواد یک ماشین دیگه به کلکسیون ماشین هاش اضافه کنه درحالی که کم پیش میاد هری هم رانندگی کنه!
مسیر یک ساعته تا مقصد بدون هیچ حرفی به پایان میرسه و اونا از ماشین پیاده میشن و به همراه یکی از بایگارد ها که انگار از قبل منتظرشون بود به اتاقی که هری داره توش آماده میشه میرن.همه کسانی که لویی میشناسه اونجا هستن.
دوستای صمیمی هری، خانواده هری و خودش به همراه خانوادش!
اتاق پر از آدمه که هرکدوم باهم دیگه حرف میزنن.لویی به سمت زین که داره با جما حرف میزنه میره.
زین با لبخند به لویی نگاه میکنه و وقتی لویی نزدیکش میشه محکم بغلش میکنه! از بغل زین بیرون میاد و اینبار جما بغلش میکنه." اگر یادت باشه تور لندن نصفه موند "
جما با خنده به لویی میگه.لویی همینطور که اطراف برای پیدا کردن هری زیر نظر داره میگه:
" آره اما من برنامه هام یکدفعه ای شلوغ شد و توهم که کلا از لندن رفته بودی "
YOU ARE READING
Difference
Fanfictionاونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfiction start: 94/12/1