قسمت سیزدهم

2.3K 384 109
                                    

لویی تو اتاقش نشسته و داره به حرفایی که میخواد به توماس بزنه فکر میکنه.

میتونه به توماس بگه
النور دچار فراموشی شده به خاطر همین فکر کرده دیروز با لویی بوده! که خب دروغی به مزخرفیه این وجود نداره.

یا بگه
این زندگی خودمه و به تو هیچ ربطی نداره که با گندکاریا و بی توجهی هاش به النور و حرفای اونشبش به توماس نمیتونه این حرفو بزنه.

میتونه بگه
من دچار بحرانی تو زندگیم شده بودم اما الان همه چی حل شده و جایه نگرانی نیست که معلومه توماس اینو قبول نمیکنه

میتونه حقیقتو بگه که در اینصورت امکان داره توماس دیوونه بشه و به مامان و باباش بگه که خب اینطوری اتفاقی میوفته که لویی خیلی وقته ازش میترسه.

اما گاهی وقتا ترسامون به واقعیت تبدیل میشن!

.
.
.

دره اتاق لویی زده شد.

لویی دست از ناخون خوردن برداشت و نگاهشو به در دوخت.

بعد از چندبار در زدن وقتی لویی جواب نداد، توماس دره اتاقشو باز کرد و وارد شد.

بسته های بیسکویت و چیپس و پاپ کرن رو تخت لویی گذاشت و کناره لویی رو تخت نشست.

'' نظرت چیه یه ذره ضرر به بدنمون برسونیم؟ ''
توماس از لویی پرسید.

از لحن حرف زدنش که نمیشه گفت عصبانی یا ناراحته بیشتر خوشحال و سرحاله!

'' من سیرم. میخوام بخوابم ''
لویی سعی کرد لرزش صداشو پنهان کنه.

'' یعنی من برم بیرون؟ ''
توماس با خنده از لویی پرسید.

'' اره ''

'' اما من نمیرم ''
توماس گفت و رو تخت دراز کشید.

لویی نفس عمیقی کشید و پتورو رو خودش انداخت و پشتشو به توماس کرد تا بخوابه.
خودش میدونه نمیتونه به این راحتی از گیر توماس در بره.

'' جوری رفتار نکن که نمیدونی من برای چی اینجام ''
توماس با لحنی جدی به لویی گفت.

'' دوباره خوابت نمیبره اومدی اینجا بخوابی ''
لویی سعی کرد بیخیال جواب بده.

'' لویی خودتو به نفهمی نزن ''

'' من نفهم نیستم فقط خوابم میاد ''
لویی با عصبانیت گفت.

'' هیچکس ساعت نه شب نمیخوابه لویی تو باید خیلی چیزارو مشخص کنی ''

'' من خوابم میاد ''
لویی تکرار کرد.

'' چرا فکر میکنی میتونی به دروغات ادامه بدی؟ ''
توماس پرسید.

'' خوابم میاد برو بیرون توماس ''

'' چرا داری با اون دختر بیچاره بازی میکنی؟ ''
توماس دوباره سوال پرسید.

لویی با تعجب به توماس که حالا رو تخت نشسته بود و به لویی نگاه میکرد نگاه کرد.

DifferenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora