اینجا از زبونه هري:
هوووف..ناز نفسم..!چه صدایه با ابهتی داشتم که خودم خبر نداشتم!
شاید چون نیمه شب بود و زود میخواستم به نتیجه نهایی برسم اینقدر بلند داد زدم!
ولی با دیدنه صورته ناراحته دختره از فازه قربون صدقه رفتن به صدام بیرون اومدم و رویه صندلی نشستم.
با حرکت سرش موهاش رو تو صورتش آورده بود و به زمین خیره شده بود..فکر کنم چون وقتی عصبانی میشم قیافه ام ترسناك میشه از نگاه کردن بهم امتناع میکرد.
ولُم صدام رو آوردم پایین و گفتم :ببین من هري ام !حالا میشه اسمه تورو بدونم؟؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
دوباره تکرار کردم :من اسممو گفتم..هارولد..حالا اسمه تو چیه؟؟
با صدایی که سعی داشت بغضشو پنهون کنه گفت :ببین هري، یا هارولد یا هر کوفته زهره ماره دیگه اي..اهمیت نمیدم که
اسمت چیه..چند بار بگم؟ اسمم آنجل فوربزه؟
من :ولی هیچ دختري به اسمه آنجل فوربز رو کره ي زمین وجود نداره!
دختره ساکت شد و تقریبا نیم ساعت سعی داشتم با لحنی آروم و صلح طلبانه اسمه واقعیش رو از زیره زبونش بکشم بیرون..
ولی فقط اسمه آنجل فوربز رو تکرار میکرد.
دفعه آخر جوشی شدم و اعصابم بهم ریخت از پایه صندلی ام گرفتم و محکم کوبوندمش به دیوار..بطوري که هم گچه دیوار ترك خورد هم صندلی خورد و خاك شیر شد.
و آنجل با چشمایی ور قلمبیده بهم خیره شد..نمیدونم چرا ازینکه تحت تاثیر قرار داده بودمش خوشحال شدم.
ولی عصبانیتم هنوز نخوابیده بود پس دو تا دستام رو رویه شونه هاش گذاشتم و داد زدم :اسمه لعنتیت چیه؟؟
و هر کلمه رو که ادا میکردم به شونه هاش فشار میاوردم.
ولی سکوت کرد و این عصبانیتم رو بیشتر کرد..اینجوري نمیشد ..با این دختره از راه مصالحت آمیز نمیشد کنار اومد پس یه سیلی تویه گوشش خوابوندم.
سیلی اي که باعث شد رده انگشتام رویه گونه ي سفید و لطیفش بمونه .سرش رو همون سمتی که سیلی زده بودم نگه
داشت.
من که از شدت عصبانیت اختیار اعضاي بدنم رو نداشتم به طور شمرده و بلند گفتم :اسمه واقعیت چیه؟
آنجل با صدایی که توش خشم موج میزد :آنجل!
دندونام رو رویه هم فشردم و با عصبانیت چونه اش رو گرفتم و نگاهش رو به سمته خودم برگردوندم .با دستام موهاي مشکیش رو کنار زدم و با پیشونی اي مچاله شده گفتم :جرئت داري یه باره دیگه این اسمو تکرار کن!
تو چشمام با خشم زل زده بود و میتونستم نفسه داغش رو که با حرص بیرون میداد روي صورتم حس کنم .تازه تو اون
اوجه عصبانیت متوجه چهره دخترونه و آرامش بخشش شدم .چشمایی کشیده و طوسی رنگ، که بی شک آدمو یاده
چشماي آهو مینداخت و لبایی برجسته و صورتی..چهره اش زیادي دخترونه و عروسکی بود و.........
هنوز نگاه کردن به تک تک اعضاي صورتش تموم نشده بود که تو صورتم تف کرد .شاید اینکه فاصله صورتم با فاصله صورتش کمتر از نیم سانت بود، آزاراش میداد .پس ازش فاصله گرفتم و یه تو گوشی دیگه خوابوندم بقله گوشش.
براي یک ثانیه به چشماي تیله اي عصبانیش نگاه کردم و بعد از در زدم بیرون و در رو پشته سرم کوبوندم.
نیم ساعتی پشته در نشستم تا عصبانیتم فروکش کرد و دوباره وارده اتاق شدم.
رد انگشتام پوست بلوریش رو قرمز کرده بود.
صدام رو صاف کردم که اعلام حضور کنم ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
من :خیلیه خب..اسمتو نگو..بهم بگو واسه کدوم سازمان کار میکنی؟؟
با نفرت بهم نگاه کرد و من ادامه دادم :جز اولینا همدست دیگه اي هم داري؟؟
آنجل: -__-
من :چند وقته داري اینکارو انجام میدي؟؟ واسه چی؟؟ هدفتون چیه؟؟ چقدر اطلاعات دارین؟؟
ولی بی فایده بود و دریغ از یک دونه جواب.
من با عصبانیت :براي آخرین بار میپرسم ..براي کی کار میکنی؟؟
ولی هیچی نگفت..دیگه داشت با اعصابم بازي میکرد ..پس به تنها چاره ام رو آوردم و مچشو تو دستام گرفتم و جدي
گفتم :بخدا اگه جوابمو ندي دونه دونه انگشتات رو قطع میکنم!
اینو درحالی که چاقویی رو روي انگشته اشاره دستش گذاشته بودم گفتم.
آنجل خندید و گفت :هر غلطی میخواي بکن عوضی!
فشار رو رویه چاقو زیاد کردم ولی دستم لرزید .از اینکه حرفی بزنم و بهش عمل نکنم بدم میومد..دلم میخواست بلافاصله
انگشت اشاره اش رو از دستش جدا کنم ولی نمیتونستم.شاید حسه ترحم واسه دختري هیجده ساله بود که شبه تولده
یکی از دوستاش بوسیله چند تا هیولا دزدیده شده، مانعم میشد.
آنجل وقتی لرزش دستمو حس کرد با نیشخند گفت :میدونستم جرئتشو نداري!
واسه اینکه کم نیارم بلافاصله با چاقو خطی عمیق رویه مچش انداختم و خون از لایه زخمش بیرون زد.
بویه خون مشامم رو پر کرد ولی مغرور تر ازین حرفا بود که بزنه زیره گریه، فقط لبشو گاز گرفت..پس با انگشتم جایه زخم رو محکم فشار دادم و گفتم :اسمت چیه؟
از چهره اش معلوم بود که دردش اومده پس زیر لبی گفت :نیکی جوناس!
آره..همینه..بلاخره فهمیدم و با شتاب از در زدم بیرون..از اینکه تونسته بودم در عرضه چند ساعت از زیر زبونش بکشم بیرون احساسه افتخار میکردم درحالی که لیام هیچی از اولینا نفهمیده بود .البته عرضه اش رو هم نداشت .پس با افتخار و صدایی بلند اسمشو تو اتاق فریاد زدم ولی بعده اینکه معلوم شد اسمی که بهم تحویل داده یه اسمه دروغیه خورد تو ذوقم و واقعن میخواستم کله اش رو از جا بکنم..رو مخم بود..دختره ي سمج کله شق..اههههه..
همینجوري تو ذهنم داشتم بهش فوش میدادم و باحرص با ناخن هام ور میرفتم که لویی یک ظرف با یه ساندویچ رو داد
دستم :بیا..اینا رو به خوردش بده..حتما به حرف میاد
با حالت تمسخر جواب دادم :انتظار داشتم ساتوري چیزي بدي دستم..آخه با غذا به حرف میاد؟
-تو امتحان کن..مطمنم یکمی که تهه معده اش پر شه عینه بلبل واست حرف میزنه..
اینو درحالی که داشت ظرفه ساندویچ رو به لیام که گوشه اتاق در حال فکر بود میداد
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...