بلند داد زد..تازه با داد زدن ولم صداش به اندازه معمول شده بود
با عصبانیت نفسمو بیرون دادم..خیلی رو داره..از اتاق زدم بیرون..رفتم پایین و برایه اینکه خودمو سرگرم کنم شروع کردم به خوندنه کتابی..خطه اولش تموم نشده بود که گفتم :هري چش شده؟؟
فکره هري اینقدر ذهنمو مشغول کرده بود که منو از کتاب خوندن منع کرده بود لیام داشت چند تیکه چوب تویه شومینه میزاشت که جواب داد :دردي که همه ي خون آشاما بهش گرفتارن..
کتابمو سریع بستم :چی؟؟
لیام :نیاز به خون!!
من :چی؟؟
لیام :ببین کیسه خون تموم شده..اولینا دیگه آدم نیست و متاسفانه معده هري ظرفیت گنجایش خون حیوانات رو نداره..نمیدونم چرا بالا میاره..اصن نمیتونه بخوره...
من :حالا یعنی چی؟ اگه خون نخوره میمیره؟
لیام :اونقدر ضعیف میشه تا وقتی که ازش یه فسیل طبیعی به وجود بیاد.
سرش داد زدم :اونوقت تو اینجا نشستی و مردنش رو نگاه میکنی؟
لیام :نه اتفاقا دارم از همین حالا کاراي موزه رو انجام میدم..تو ویترین موزه اصلا حوصله اش سر نمیره..
بلند تر داد زدم :لیام؟؟
لیام :آروم...نمیتونم کاري کنم..اولا که شهر خیلیییییی ازینجا دوره..دوما افراده لویی همه جا هستن..سوما خودش باید سعی کنه با خونه خرگوش کنار بیاد..من دستامو تو موهام فرو کردم و با حالتی عصبی گفتم :اینجوري که نمیشه..حتما یه راهی هست..
لیام آبروشو انداخت بالا و با لحنی خاص گفت :البته که هست..
منظورشو فهمیدم..
لیام :خواهش میکنم آنجل..اگه کمکش نکنی آسیب میبینهدربرابر خواهشش خیلی زود تسلیم شدم و انگشتو جلویه صورتش گرفتم :فقط اگه به هري بگی که من دارم بهش خون میدم.....
لیام :نگران نباش..
نفرتم در مقابلش فروکش کرده بود..چون وقتی وجدانم ازم پرسید :حاضري خونتو بخاطره هري ببخشی؟ و منم بدون مکث جواب بله رو دادم..
نمیدونم اسمش چیه..ترحم؟ اره حتما همینه..درگیري که با ذهنم داشتم بوسیله دردي که رویه مچم حس کردم خاتمه یافت..
-آي...
لبه ي تیز چاقو آروم رویه مچم کشیده شد و بعد از باز شدن شکافی عمیق رویه دستم خون گرمی تویه لیوان جاري شد..لیام لیوانه پر رو تو دستاش گرفت :ممنونم آنجل..هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم..
-چه خبره؟؟
صدایی خش دار و گرفته از بالایه پله ها داد زد..بعد از شنیدن قدم هاي سنگین و آرومه هري آستینمو رویه زخمم کشیدم..جوراب هاي مخملیش رو رویه زمین کشید و با چشمایه سرخ و خمارش بهم زل زد..مشتی به قلبم زدم تا مانع بالا رفتنه تپشه قلبم شم..میدونستم که میتونست حس کنه..خودشو رویه مبل انداخت و چشماشو بست..حتی عضلات پلکش هم از کار افتاده بودن.
لیام لیوان رو به لبش نزدیک کرد :ممممم..حسش میکنی؟؟ ببین واست چی پیدا کردم..چشمایه قرمزه هري ناگهان باز شد و تو یه ثانیه تمومه لیوانو سر کشید..مثله این قحطی زده ها حتی لبه ي لیوان رو هم لیس زد..نفسه عمیقی کشید..تونستم بدست آوردن انرژي و قدرت رو تویه عضلاتش حس کنم..موهاي لیامو با دستش بهم ریخت :لیاااام..دیگه به آخره خط رسیده بودم..از کجا آوردیش؟؟
لیام زد رو دستش دستی روي موهاش کشید :یه مسافر وسط جنگل راه گم کرده بود.
CZYTASZ
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...