ناگهان دندون هاي نیشه هري پشته لبش پنهون شد..و لبش در امتداد یک خط صاف قرار گرفت ..
زین: اگه بهش نگی مجبور میشم خودم بهش بگم ..
هري ولم صداش رو کمی آورد بالا: فکر نمیکنم اینا به تو ربطی داشته باشه..این زندگی مال منه..پس چرا سعی نمیکنی کاري جالب تر از دخالت تو مسائل خصوصیم پیدا کنی؟؟
زین: ازونجایی که من موجود بسیار انسان دوستی هستم..اعتقاداتم بهم اجازه نمیده تا ببینم اسکایلر طعمه چنین آدم پستی شده و هیچی نگم..اون حقشه که بدونه !!
هري داد زد: بهش میگم..ولی تو یه فرصت مناسب ..
زین بلند تر داد زد: کی؟؟ دفعه قبل هم همین رو گفتی ...
هري: بهش میگم ..
زین: نه نمیگی ..
هري دندون هاي نیشش رو به نشونه تهدید به زین نشون داد و ابروهاش رو در هم کشید ..
واسه یه لحظه واقعا ترسیدم..نه از چهره هري..نه از داد هاي زین..از اون حقیقتی که پشته حرفاشون پنهون بود ..
زین سرشو به نشونه منفی تکون داد و زیر لب گفت: مجبورم خودم قضیه رو حلش کنم ..
در یک ثانیه بدن زین بوسیله هري به دیوار کوبونده شد ..
دیوار ترك برداشت و مطمنم یه بلایی سر مهره هاي ستون فقرات زین هم اومد ..
هري دندون هاي نیششو به صورت زین نزدیک کرد.ولی زین جواب عصبانیت هري رو با یه نیمه پوزخند داد ..
هري تو صورت زین نفس نفس میزد ..
یه دلیل بیار که چرا نباید همین الان قلبتو از سینت دربیارم و براي همیشه از زندگیم گم شی؟
زین دوباره پوزخند زد و عصبانیت هري دو چندان شد
-هري بس کن !!
با بهت، وحشت، استرس و کمی ترس ادامه دادم: اون قضیه لعنتی چیه که میخواي بهم بگی؟؟
هري: الان نمیشه .....
داد زدم: همین الان بهم میگی هري...همین الان ..
با قورت دادن آب دهنش سیب گلوش بالا و پایین رفت ..
پاسخ خنده ي زین رو با کوبوندن دوباره ش به دیوار داد قبل اینکه به سمتم برگرده ..
از طرفی کنجکاو بودم که بدونم اون چیه که هري ازم پنهون کرده و از طرفی از کلمه هایی که قرار بود چند لحظه بعد از دهن هري خارج شه میترسیدم ..
حس خیلی بدي داشتم..هرچی که بود قرار بود زندگیم رو نابود کنه..این رو حسم به وضوح بیان میکرد ..
به نقطه اي خیره شده بودم و انواع حدس و گمان ها فکرمو مشغول کرد که سردي دستاش منو به خودم آورد ..
دستامو محکم فشرد تا از استرسم کم کنه، ولی عمل برعکسش رو انجام داد..استرسم چند برابر شد و در انتظار واژه ها به دهنه هري زل زدم ..
هري: نمیشه بیخیالش شی؟
من: هري من منتظرم جوابم ..
- فاك ..
بعد کمی مکث گفت:خب....دوازده دسامبر دوهزار و ده رو یادت میاد؟؟
بدنم یخ زد..بطوري که بدنم هم دماي بدنش شده بود
هري تکرار کرد: یادت میاد؟
من: چطور؟؟
خدا خدا میکردم که هري ربطی به این ماجرا نداشته باشه ..
هري: شبه تولدت..شبی که یه خون آشام به خواهرت حمله کرد و اون رو ناخواسته کشت؟
سرش داد زدم: میدونم چه شبیه ..
داد زدم تا بتونم بغضمو خفه کنم ولی بدتر مثل عقده اي بزرگ تو گلوم جا خوش کرد .
هري: ببین..مسئله درباره ي اون خون آشامه !
با پرخاش گفتم: چیه؟؟ نکنه میشناسیش؟ نمیخوام هیچی درباره اش بدونم..وقتی به یاد میارمش که چطور خواهرمو به سمت بوفه پرت کرد بدنم پر نفرت میشه..هري..من ...
یادآوري خاطراتش واسم زجر آور بود..چون با یادآوري خاطراته اون شب ناخواسته خاطرات بعدش هم سراغم میومد ..
به آغوشم کشید و سرمو به سینه اش فشار داد و قطرات درشت اشکم تیشرتشو خیس کرد ..
هري: نکته همینجاست..اون خون آشام ...
من: نگو..هري نگو ...
با باز کردن دهنش دستمو روي لباش قرار دادم .
من: نمیخوام بشنوم ..
دستمو آروم بو\سید و از روي دهنش کنار زد ..
هري: باید بدونی..دیگه نمیتونم با این احساس گناه زندگی کنم ..
ملتمسانه گفتم: هري ......
- اون من بودم ..
واستا ببینم..اون چی گفت؟؟
کپ کردم و جملش شروع کرد به چرخیدن توي ذهنم ..
برام نا آشنا بود..و انگار نمیتونستم معنیشو از بین لغت نامه مغزم پیدا کنم .
سرمو از رویه س\ینه اش برداشتم و با پرخاش داد زدم: چی؟
هري چشماشو بست و نفسه عمیقی کشید: اون خون آشامی که اونشب بهت حمله کرد من بودم ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...