.لعنتی..حتی نمیتونم با خودم یک لحظه خلوت کنم.
برگشتم و انگشتمو جلو صورتش گرفتم :داري تعقیبم میکنی؟؟
انگشتمو کنار زد :یک..میترسم که یهو بزنی به چاك و فرار کنی دوم اینجا جنگله..پارك که نیست !خطرناکه..
من :کی میخواي بفهمی میتونم از خودم مراقبت کنم؟؟
هري :باید حواسم بهت باشه..اگه گم شدي یا حیوون وحشی بهت حمله کرد و مردي..تموم زحمتهامون به هدر میره!
من نفسمو با حرص فوت کردم و اونم شروع کرد در کنارم قدم زدن..
سکوته عذاب آوري بینمون برقرار بود .. با نزدیک تر شدنش بهم با دست هلش دادم اونور :از من فاصله بگیر..بو عرق میدي!
خندید و کله شو آورد جلو دماغم :همین الان رفتم حموم!
موهاش بویه بابونه میداد..نفسه عمیقی کشیدم که بویه موهاش تا آخره مجراي بینیم رفت ولی واسه حرص در آوري گفتم :اه اه..کله ي شپشوت رو ببر کنار از ته دل خندید و گفت :میخواي یه چیزي رو بهت نشون بدم؟؟ من با پام سنگی رو شوت کردم و گفتم :نچ!
هري :هر دختري حاضره جون بده تا یه شب ببرمش بیرون اونوقت خیلی راحت جوابه رد بهم میدي؟
من چشمامو چرخوندم :من هر دختري نیستم!
لبش که به سمت چپ مایل شده بود لبخندي موذیانه رو نشون میداد و قبل اینکه بخوام از خودم عکس العلمی نشون بودم رو کوله هري بودم که با سرعت زیاد میدوید باد میزد تو صورتم و به سختی میتونستم حرف بزنم :بزارم.............زمین........لعنتی.........
ولی مناظر اطرافم خیلی سریع تر از قبل از جلوي چشمام رد میشد.
به شونه هاي هري چنگ زدم چون اونقدر سریع بود که داشتم از بدنش جدا میشدم..چشمامو بسته بودم و ترس تا عمقه وجودم پیشروي کرده بود .احساس میکردم سواره ترن هوایی اي هستم که شیبش تمومی نداره..
بعده چند دقیقه دستاشو گذاشت رو دستام و سعی کرد گره دستام رو باز کنه ولی سفت تر بلوزشو گرفتم و چشمامو رویه هم فشار دادم..
-رسیدیم!!
با ترس چشمامو باز کرد و از کولش اومدم پایین ..با دیدن ارتفاع زیادي که با زمین داشتیم پاهام شل شد و سرم گیج رفت..هري واسه اینکه نیوفتم زیره بغلم رو گرفت و منو رو سنگاي سرد نشوند..
-قشنگه نه؟؟
حرفش باعث شد تا چشمام رو اطرافم بچرخونم..سرو هاي بلند و سر به فلک کشیده که کناره هم تکه ي سبزي رو تشکیل داده بودند.و روده کوچیکی از دله کوه زده بود بیرون و صداش نوازشگر روح بود..چند دقیقه اي چشمام رو بستم و فقط به آوازه آب گوش دادم.تنها چیزي که به مشام میرسید بویه گل هاي وحشی و تنها چیزي که شب رو از تاریکی محض نجات میداد قرصه ماه بود..قرصه ماه که گرگ ها با زوزه هایه کش دارشون ستایشش میکردن..ارتفاعش خیلی بلند نبود ولی بازم با زمین فاصله زیادي داشت پس با کمک دست هري بلند شدم و بعد از تنظیم کردن پاهام رویه سنگه ها دستام رو باز کردم و
تمام انرژي و نیروم رو از حجنره ام خارج کردم..بخاطره جیغ بلندم هري گوشاشو گرفت ولی بعد از پیچیدن انعکاس صدام اونم تشویق شد تا داد بزنه ..پس یک ربعی فقط داشتیم داد میزدیم تا اینکه حنجره هر دوتامون درد گرفت.
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...