دستامو بهم زدم :هوووف..تموم شد..
چهره ي وحشت زده آنجل که از ترس نیم خیز شده بود منو وادار به حرف زدن باهاش کردن..خیلی وقت بود که بطور مستقیم باهم حرف نزده بودیم :هی..الان زنده میشه..آروم باش..
اشکاش آروم رویه گونه اش غلتیدند..شاید ازینکه دیگه دوستش رو به عنوان انسان از دست داده بود ناراحت بود.نزدیکش رفتم..طاقت دیدنه اشکاش رو نداشتم دستاش رو نزدیکش بردم ولی مغزم بهم گوشزد کرد که نباید باهاش تماسه بدنی داشته باشم .ولی هق هقش دستامو وادار به حلقه شدن دوره بدنش کرد..ولی برخلافه انتظارم که آماده ي یه تو گوشی جانانه بودم سرشو تویه سینه ام فرو برد و منم بیشتر تو بغلم بدنه نحیفش رو فشردم..با دستم پشتشو مالوندم و رویه موهاش
بوسه زدم..بویه یاس و بابونه میداد..فکر کنم دوباره از شامپویه من استفاده کرده بود.وقتی یکمی آروم شد خودشو تو بغلم جابه جا کرد..منم بلافاصله دستامو دورش شل کردم..
آنجل :سرم درد میکنه..میرم میخوابم
درحالی که دستش به سرش بود به سمته طبقه بالا رفت..ولی من به جنازه اولینا که تو بغله لیام بود زل زده بودم و ناخن هام رو میخوردم..چند ساعت گذشته بود ولی اولینا هیچ نشونه اي از خودش نشون نداده بود.
-دیگه دیر وقته..باید بخوابیم
درحالی که به چشماي خسته و قرمزه لیام زل زده بودم گفتم..
-چرا هنوز بیدار نشده؟
لرزش رو تو صداش حس میکردم..
من :خب یکمی طول کشیده..فردا حتما بیدار میشه!!
لیام اولینا رو رویه کاناپه خوابوند، پتویی رویه بدنش کشید و پیشونیش رو بوسید..-------
آنجل:
بیشتر از اینکه سرم درد کنه ترسیده بودم..خب اگه کسی دیگه اي هم جایه من بود و جلو چشماش تو یه ضرب بهترین دوستش کشته میشد کمتر از من وحشت نمیکرد..چشمامو رویه هم فشار دادم و سعی کردم به محضه رضایه خدا چند دقیقه بخوابم و به ذهنم استراحت بدم..که ناگهان کردم یه هوایه سردي به صورتم وزید..بیشتر مثله یه تنفس بود که صاف به گردن و صورتم میخورد..قلبم ریخت پایین..احساس میکردم هواي بازدم داره بهم نزدیک تر میشه..از جا پریدم و با ترس چشمامو باز کردم..ولی با چیزي جز تاریکی ملاقات نکردم..اوه خدایا خیالاتی شدم..دوباره چشمامو بستم ولی اون نفس برگشت..میتونستم نوکه انگشتش رو که با بدنم برخورد میکنه حس کنم..حالا دیگه مطمنم یکی تو
اتاقمه..پس با عصبانیت چشمامو باز کردم و آماده هر چیزي بودم به غیر از اینکه دوباره با تاریکی مواجه شم..هیچ چیز تو اتاق نبود یا اگرم بود تاریکی قدرته دیدنش رو ازم گرفته بود
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...