چشماش به سمته جلو برگشت و وقتی متوجه فراري قرمزي شد که از جلو داشت بهمون نزدیک میشد، بدنش غرق در عرق شد..یعنی وسطه جاده بینه ونه لویی و یه فراري قرمز گیر افتاده بودیم و نه راه پس داشتیم نه پیش..
لرزش دستاي هري رو رویه فرمون ماشین مشخص بود..چشمامو بستم و آماده بودم تا ونه خوشگلمون تو یک حرکت پرس شه ولی حرکت نود درجه دستاي هري رویه فرمون ما رو از مسیر منحرف کرد و از جاده خارج شدیم..
به طور کامل پیچید سمته راست و ناهمواري هایه زمین که باعثه تکون هاي شدید میشد نشون میداد که وارده جنگلی چیزي شدیم..چشمامو هنوز بسته بودم که ناگهان..
با شتاب به جلویه ماشین پرت شدم و خورده هاي شیشه رویه سر و پشتم فرود اومد..چشمامو به زحمت باز کردم..بخاري غلیظ کله ماشین رو فرا گرفته بود
سرفه اي کردم و آروم اسمه هري رو نجوا کردم.
نیم خیز شدم و خورده هاي شیشه ها رو از لایه موهام تکوندم.
آروم شونه ي هري رو تکون دادم :هري؟؟
ولی بی حرکت رو صندلی راننده ولو شده بود و خرده هاي شیشه صورتشو خون مالین کرده بود..
دستشو محکم فشار دادم و اونم دقیقا عکس عملم رو انجام داد..
چشماشو باز کرد و درحالی که سرفه میکرد با حرکت پاش دره ماشین رو از جا کند..و در حالی که یه دستشو جلو دهنش گرفته بود و با دسته دیگه اش منو میکشید از ماشین اومد بیرون..خودمو رو چمنا انداختم و چند تا نفس عمیق کشیدم ماشینمون به یه درخت سروه بزرگ برخورد کرده بود.همون لحظه صداي اولینا و لیام هم بلند شد و لیام درحالی که دسته اولینا رو گرفته بود از ماشین اومد بیرون..
صورت و بدنه هري غرق در خون بود و تکه شیشه اي بزرگ تو بازوش فرو رفته بود..ولی بعده اینکه شیشه رو کشید بیرون زخماش به طور طبیعی شروع کردن به ترمیم شدن ..و بعده یک دقیقه شده بود هري روزه اول!!هري یهو از پشت داد زد :آنجل تو خوبی؟
ترجیح دادم جوابشو ..
لیام چهره ي خیسه اولینا رو به سینه اش فشار داد و گفت :خب متاسفانه باید چند روزي تو مخفیگاه بگذرونیم
صورتم عینه علامت سوال شد که ادامه داد :لویی فهمیده کجاییم واینکه برگردیم به جاده ریسکه و ونمون هم کلا داغون شده پس چند روزي رو تو مخفیگاه میگذرونیم تا لویی به شهر برگرده!
اولینا از آغوشه لیام اومد بیرون :حالا کجا هست این مخفیگاه؟؟
هري به جایه لیام جواب داد :یه ویلایه کوچولو همین نزدیکیاست که منو لیام در مواقع حساس میریم اونجا!
اولینا :اینکه کسی رو نداري تا باهات حرف بزنه مشکله خودته ولی لطفا وسطه حرفه منو لیام نپر!!
هري اداي اولینا رو در آورد و جواب داد :کی گفته من کسی رو ندارم تا باهاش حرف بزنم؟؟ آنجل که هست
اولینا :آنجل که محله سگ هم بهت نمیده..
هري بهم نگاه کرد تا حرفه اولینا رو تکذیب کنم ولی با نگاهی حس نفرتم رو بهش ابراز کردم.
هري لباشو جمع کرد :اصن من نیاز ندارم با کسی حرف بزنم !تازه کسی هم لیاقت اینو نداره که هم صحبت من بشه!
لیام :بس کن هري..فعلا باید بریم که ممکنه لویی دوباره ردمون رو بگیره..
آنجل :حالا کجا هست این مخفیگاه به اصطلاح سریتون؟
لیام :چند مایل اونورتر
آنجل :میخواي پیاده بریم؟؟؟؟؟؟؟؟
لیام :نه..اینجوري!
اولینا رو سریع کول کرد و شروع کرد به دویدن ...
تو صدم ثانیه از جلویه چشمام محو شد.
هري رو دوتا زانوهاش خم شد و منتظر بود که من کولش بشم..
اي خدا..آخه چرا من باید سوار این شامپانزه بشم؟؟؟
از سره ناچاري کولش شدم و اونم زیره زانوهام رو گرفت و با چسبیده شدن بدنم به بدنش احساسه مور مور کردن یا همچین چیزي بهم دست داد..ولی خب کاریش نمیشد کرد..و هري هم عینه برق شروع کرد به دویدن..اونقدر سریع میدوید که به سختی میشد حرکتش رو با چشم دنبال کرد.
نسیم به صورتم سیلی میزد و حس میکردم به جاي خون آدرنالین تو رگام جریان داره..
دلم میخواست جیغ بزنم..و دستامو مثله پرنده اي باز کنم، اوج بلگیرم و به پرواز دربیام.ولی خب از هري خجالت میکشیدم پس فقط دستامو دوره گردنش حلقه کردم.
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...