با اعتراض بالشت زیر سرمو پرت کردم سمتش و اونم تو هوا گرفتش و به سمت خودمو برگردوندش ..کیسه هاي خرید رو یه گوشه گذاشت و جلوي پنجره بزرگ اتاقش ایستاد و به نقطه اي نا معلوم خیره شد ..دستامو که تکیه گاه بدنم بود اطرافم گذاشتم و روي تخت دراز کشیدم..به سقف زل زدم ..اونقدر به گچاي دیوار چشم دوختم که داشتم تو یه حالت خلع و سردرگمی فرو میرفتم ..
هري: چه چیز جالبی اونجا هست که من نمیبینم؟؟
دستاشو جلوي صورتم تکون داد و حس کردم جذابیت اون منظره سفید با کریستال هاي بنفش برام از بین رفته
من: نمیدونم..حوصلم سر رفته ..
هري: نظرت چیه یه بازي بکنیم؟
دستامو بهم زدم
من: عالیه..چه بازي؟
هري بدون معطلی گفت: پاس\تور چطوره؟
من: خوبه ..
با نا امیدي اضافه کردم: ولی سره چی شرط بندي کنیم..چون یه قرون هم همراهم نیست ..
هري: مطمن باش تنها چیزي که واسم تو این دنیا جذاب نیست پوله..باید یه چیزي باشه که انگیزه بده ..
سعی کرد لبخند گوشه ل\بشو پنهون کنه و کمی سرشو خاروند و بعد از چند ثانیه قیافه متفکرش تغییر حالت داد .
-نظرت چیه با هر باخت یه قسمت از لباسمون کم شه؟
من: چی؟
معلوم بود از اول نقشه اش همینه
هري: هر کی باخت باید یه قسمت از لباسش رو کم کنه ...
من پوزخندي زدم
من: آخرش که چی؟ دوتامون ل\خت میشیم دیگه ..
هري: نه..اوه..فقط یک ساعت بازي میکنیم..ببینم تو این یک ساعت مهارت کی بیشتره ..
من: هر چقدرم مهارت داشته باشم هرگز هرگز هرگز این بازي رو نمیکنم
دست به سینه ستون فقراتم رو صاف کردم تا نشون بدم از این تصمیم منصرف نمیشم .
هري اومد نزدیکم
هري: اوه چرا میکنی ...
من: نه نمیکنم ..
رو زانوهاش روي لبه تخت نشست و به سمتم خم شد ..
هري: زود باش یه بازیه ..
و تو صورتم فوت کرد ..
تنم لرزید و دندونامو روي هم فشردم تا کلمه باشه از دهنم نپره بیرون
من: هري نه !
هري: از باخت نترس عروسک کوچولوي من ..
دستشو کشید روي رونم ..
لعنت به تو هري ..
توي دلم گفتم ..
لبمو گاز گرفتم..و یه حسی تو اعماق وجودم اون حسو میخواست..اون حسی که اون پایین بوجود اومده بود..دوباره میخوام حسش کنم..یه لذت..یه حس خوب..چیزي که تا به حال تجربه نکردم..و با هر لمسش احساساتم دیوونه میشن ..
من: باشه ..
امیدوارم نشنیده باشه..ولی وقتی بالا رو نگاه کردم دیدم چشماش دارن برق میزنن ..سریع از رو تخت بلند شد و رفت سمت کمدش..چند دقیقه بعد با یه بسته پاستور نشست روي تخت و روبروم چارزانو زد ..روبروش با تردید چارزانو زدم .
یک لحظه هري رو کاملا لخت روبروي خودم تصور کردم ..با اون خالکوبی هاي براق و بدن عضله ایش ..
هري: آماده اي؟
چشمامو روي هم فشار دادم تا اون افکار از جلوي چشمام کنار بره و سرمو در جواب هري تکون دادم ..هري نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوزخند گوشه لبشو پنهون کنه...یعنی اونم داره منو لخت در مقابل خودش تصور میکنه؟
DU LIEST GERADE
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...