من پوزخندي زدم :عاشقمی؟ اصلا میدونی عشق چیه؟
هري :به محض رضاي خدا..من حدودا صد سالمه..خیلی بهتر از تو میدونم عشق چیه..
من :واقعا؟ پس بهم ثابت کن..
مصمم گفتم.
هري :ثابت کنم؟؟ حتی نمیتونم حسمو تو کلمات بگنجونم..بعد ازم میخواي ثابتش کنم؟
من :پس باورت نمیکنم..
کمی فکر کرد و گفت :باشه..
بلافاصله با دستاش صورتمو جلو کشید، و فقط چند سانت جلو اومدن صورتم کافی بود تا محکم لبام با لباش تصادف کنه..یهو تمام احساساتش بهم منتقل شد و وجودم رو منقلب کرد..قلبم به آشوب کشیده شد و لبام گر گرفت. تموم این احساسات توي چند ثانیه از بدنم گذشت قبل اینکه محکم هلش بدم..
عوضی آشغال..سرجام ایستادم و دستمو به حالت سیلی به طرفش گرفتم که اونم ایستاد..دستام تو هوا ثابت مونده بود که گفت :بزن
آنجل..اگه لیاقت کسی که عاشقه سیلی زدنه، بزن..اگه اینطوري خالی میشی بزن..اگه عاشق شدن گناهه بزن ..اگه آرزوي داشتنت اشتباهه
بزن..بغضم ترکید و همونطور که دستم تو هوا بود شروع کرد به لرزیدن..دستمو تو دستش نگه داشت و انگشتامو بوسید..دستمو با خشم عقب کشیدم و محکم نیرو کف دستام رو به سینه اش منتقل کردم.
-خیلی پست فطرتی..ازت حالم بهم میخوره..ازت متنفرم..
با عصبانیت اشکامو از روي گونه هام پس زدم، میخواستم به سمت ویلا بدوم که بازومو گرفت.
هري :انجل..
دستشو با محکم پس زدم :به من دست نزن عوضی..دیگه حق نداري بدنمو لمس کنی..با گریه گفتم و زود داخل ویلا دویدم..هل هلکی از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق، پشت به در، روي زمین نشستم و چشماي خیسمو روي زانوهام گذاشتم..
STAI LEGGENDO
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...