بهش نگاه کردم .
-هري؟؟ اما..من فکر کردم..من...من ...
خودمو به تنها چیزي که در اون لحظه نیاز داشتم سپردم..یه آغوش گرم..خودمو انداختم تو بغلش و عضله هاي شکمش رو سفت فشردم ..هري سعی کرد منو از خودش دور کنه، ولی با تلاشش جنگیدم و دستام دور بدنش ثابت باقی موند .همونطور که پشتم رو میمالید و سعی میکرد آرومم کنه پرسید: حالت خوبه؟؟
بخاطر واکنشم نگران شده بود ..صداي گرم و دستاي جادوییش که ترس رو از ستون فقرات بیرون میفرستادن باعث شد آروم شم ..ازش فاصله گرفتم و چند لاخ موم رو پشت گوشم انداختم ..
-ببخشید..فکر کردم تو هم یکی از اونایی ..
هري: کدوما؟؟
با اینکه دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی اونقدر نگاهش جدي بود که نتونستم از زیره جواب دادن طفره برم .
من: خب...یه مشت خون آشام وحشی به اتاق حمله کرده بودن و سعی داشتن بیان داخل..و ...
هري دستی به موهاش کشید
-کاریت که نشد؟
سرش داد زدم: کاریم نشد؟ تموم شب هزاران بار مردم و زنده شدم ..
از دادم هم اون شوکه شد هم خودم .حالت چهره اش عوض شد و کمی دلخوري رو تو نگاهش پیدا کردم ..دلمو زدم به دریا..حالا که جریان رو گفتم بزار عقده چند ساعت ترسمو سرش خالی کنم
با حالتی که انگار همه ي اتفاقات دیشب تقصیره اونه داد زدم: اصلا تو اونموقع کجا بودي؟ مگه تو اینجا نیستی تا مراقبم باشی؟
هري: من فکر میکردم جایگاهم بیشتر از یه بادیگارده برات؟؟
-من بخاطر توعه لعنتی تو این جهنم گیر کردم و اونوقت تو شرایطی که بهت نیاز دارم تنهام میزاري؟
قبل اینکه بخوام درست فکر کنم این حرفا رو داد زدم ..سرشو انداخت پایین و صورتشو با دستاش پوشوند .
-راست میگی ..
-نه نه..منظورم این نبود..خب ....
سعی کردم حرفمو پس بگیرم. کمتر کسی میتونه در موقع عصبانیت حواسش به تک تک کلمه هایی از دهنش بیرون میاد
-باشه ..
اون خودش میدونست تقصیر اونه که من تمام زندگیم رو باختم..من نباید تو صورتش داد میزدم ..دستمو گذاشتم پشتش .
-هري..من ....
دستاشو از روي صورتش برداشت ..
-تو کاملا درست میگی عزیزم ..
بخاطر لحنش قلبم درد گرفت ..
-امیدوارم یه روز بتونم لیاقت اینو پیدا کنم که بخاطر گندي که به زندگیت زدم منو ببخشی..بازم اینو فراموش نکن که تا زمان مرگم..با تمام عشقی که بهت دارم سعی میکنم لبخندو دوباره روي لبات بشونم ..
از روي تخت بلند شد و ادامه داد: من ماموریت هاي شبانه ام شروع شده..و مطمن باش اگه درباره ي امن بودنت اطمینان نداشتم ترکت نمیکردم..این در از جنسیه که هیچ خون آشامی قادر به باز کردنش نیست..اصلا واسه همین ساخته شده..یه جور زندانه !..
با همون لحن عصبی کلیدیو که تو گردنش انداخته بود تو دستش گرفت: فقط با این کلید باز میشه..که دارم مثل جونم ازش مراقبت میکنم ..
سکوت کردم..حرفی براي زدن نداشتم..هري چند ثانیه بهم نگاه کرد قبل اینکه به سمت در بره .
-داري میري؟
همونطور که پشتش بهم بود و تو چارچوب ایستاده بود گفت: ازم میخواي که بمونم؟؟
جوابشو ندادم..من خیلی بچم که میخوام خودمو واسش لوس کنم و بخاطر کاري که کرده بهش بی محلی کنم ..و اون رفت..آره..خیلی راحت از اتاقم خارج شد و تمام وجودمم با خودش برد ..
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel Of The Darkness
Fiksi Penggemarزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...