Chapter 89

702 48 0
                                    

برگشتم و با قامت بلند فردي مواجه شدم..موهاي فر و پالتو بلند منو از هویت اون شخص مطمن کرد و نفس راحتی کشیدم ..
خودمو مثل بره اي پشتش قایم کردم و با جون و دل دستامو دور بدنش حلقه کردم ..
دستشو رو دستام کشید و چرخید..دستاشو رو شونه هام گذاشت و به سمت پایین فشار داد تا روي زمین بشینم ..
-از جات تکون نخور ..
لباشو بغل گوشم حرکت داد و از جلوم ناپدید شد..خودمو پشت مبل کاملا جمع کردم و زانوهامو بغل کردم ..با شنیدن صداهاي مختلف میتونستم تصویري رو که پشت مبل بود رو جلوم ترسیم کنم..از استرس اینکه صداي شکستن استخون ها مال هري باشه ناخونامو میخوردم و می لرزیدم ..
میترسیدم که بلند شم و صحنه اي رو ببینم که اصلا دلم نمیخواد ..ولی بعد از شنیدن صداي شکستن شیشه و پرت شدن چیزي بیرون از پنجره مجبور شدم بلند شدم ..با امید اینکه وقتی بلند میشم با قامت بلند و موهاي فر و ژولیده اش بر بخورم لبخند محوي زدم، ولی وقتی بر خلاف
انتظارم با پسري چشم آبی ملاقات کردم لبخندم کاملا محو شد و جاش رو به ترس و وحشت داد ..
به پنجره شکسته خیره شدم..محلی که فکر کنم بدن هري ازش به بیرون پرت شده بود ..از روي مبل پریدم و به سمت پنجره دویدم و از بین شکستگی به رباینده قلبم خیره شدم..که چطور با دست و پایه شکسته روي آسفالت خیابون پخش شده بود ..دستمو رو دهنم گذاشتم و قلبم ایستاد..ولی وقتی ذهنم بهم یادآوري کردن خون آشاما میتونن خودشون رو درمان کنن قلبم دوباره شروع کرد به زدن..هزار در ثانیه !! یعنی منم بپرم؟؟ باید چه غلطی بکنم وقتی در مقابل این هیولا کاملا بی دفاع موندم ..هنوز تصمیم نگرفته بودم باید که خاکی به سرم بریزم که دست بزرگی منو عقب کشید و به پشت افتادم ..سرمو بلند کردم و موهامو از جلوي چشمام کنار زدم ..
درست مقابل من ایستاده بود..شیطانی با چشمایی خونی که باعث میشد نفسم تو سینه ام حبس شه..شخصی که آروم آروم داره خوشبختی رو از رگ هام میکشه بیرون و منو به یه نفرین ابدي محکوم میکنه ..از ترس آینده اي که درباره اش هیچ ایده اي نداشتم و بدتر از اون، اینکه دوباره هري رو نبینم به سختی روي پاهام ایستادم .
من هنوز خودمو نباخته بودم و تلاشم براي فرار دوباره هنوز صورت نگرفته بود که سرم محکم به دیوار کوبونده شد..و این حرکت کافی بود تا منظره روبروم سیاه بشه و بین بازوهاش بیهوش شم ...
وقتی پلک هاي سنگینم رو به سختی باز کردم با چیزي جز سیاهی ملاقات نکردم..چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا از تصویر جلوي چشمام مطمن شم..هیچی جلوم نبود..فقط تاریکی بود که اطرافم رو محاصره کرده بود ..درحالی که  سعی داشتم با مالش شقیقه هام سردردم رو تسکین بدم از حالت خوابیده، به حالت نشسته در اومدم ..
وقتی آدم قدرت بیناییش رو از دست میده سعی میکنه تا به کمک بقیه حس هاش این کمبود رو جبران کنه ..گوشامو تیز کردم..تکون هایی که بهم وارد میشد به همراه شنیدن صداي موتور مطمنم کرد که داخل ماشینم ..ترسم مانع میشد تا حرف بزنم یا درخواست کمک کنم..آیا کسی تو تاریکی هست که کمکم کنه؟؟وقتی چشمام کمی به تاریکی عادت کرد جواب سوالم رو گرفتم..نه نیست !..
حتی اگرم باشه هیچ کس از ترس شیطانی که داره منو حمل میکنه به دادم نمیرسه ..خودمو روي صندلی عقب ماشین جا به جا کردم و به صندلی جلو خیره شدم ..نفس عمیقی کشید و تو آینه نگاهی سریع بهم انداخت..به همراه اون لبخندي مرموز روي لباش نقش بست ..دستمو رو شیشه یخ زده کشیدم و به بیرون خیره شدم ولی بعده اینکه دوباره با تاریکی ملاقات کردم چشمامو به سمته
امتداد جاده انداختم ..هیچ چیز معلوم نبود...فقط آسفالتی که در امتداد نور چراغ هاي ماشین بود دیده میشد..احساس میکردم تو تاریکی شناورم..در خلاء..دنیایی که توش هیچ چیز وجود نداره..و همه چیز بدتر میشه وقتی نمیدونستم مقصد این راه تاریک چیه..شاید جهنم؟؟
نگاهی به راننده انداختم و تمام جراتم رو تو صدام جمع کردم..بلاخره باید یه جوري با دزد جذابم آشنا شم ..
- چرا داریم با ماشین میریم وقتی سرعته خودت چند برابرشه؟؟
نگاهی عصبی بهم انداخت و منم سعی کردم تا حد ممکن خودمو شجاع و ریلکس نشون بدم..تا متوجه ترسم نشه ..جوابی جز صداي نفس نفس زدن هاي سریعش دریافت نکردم پس تصمیم گرفتم سوالمو عوض کنم: داریم کجا میریم؟؟
بلاخره صداي بم و گیرایی تو فضاي خفه ي ماشین پیچید: خونه .
خیلی سرد و خشک جواب داد ..
که دوباره پرسیدم: اوه داري منو به اون متروکه برمیگردونی تا سوالایی ازم بپرسی که هیچوقت به جوابشون نمیرسی؟؟
آبروهاشو انداخت بالا و جواب داد: گفتم داریم میریم خونه ..
یعنی چی داریم میریم خونه؟؟ مگه خونه دیگه اي جز اونجا هم داشت؟؟

Angel Of The DarknessDove le storie prendono vita. Scoprilo ora