نمیخواست مکالممون طولانی تر بشه پس به سمت در رفت و هنگام خارج شدن رو به من گفت: اونی هم که رو زمین ریختی غذات بود..دیگه تا فردا غذایی سرو نمیشه ..حرفش باعث شد به سینی چپه شده رو زمین نگاه کنم..مرغ سخاري و کمی سبزیجات روي سنگ ها پخش شده بود..با نگاه کردن به غذاها که حالا کثیف شده بود شکمم شروع به غر غر کرد ..دو روز بود چیزي نخورده بودم و حالا باید تا فردا هم صبر میکردم..دیگه واقعا داره تحملم تموم میشه..این اوضاع وقتی بدتر شد که با بالا اومدن ماه تو آسمون داد و فریاد هاي خون آشاماي گرسنه به همراه زوزه ي گرگ ها جریان گرفت ..و مطمن بودم اگر سعی کنم بخوابم چیزي جز کابوس به سراغم نمیاد..پس دوباره بالشت رو به بغلم کشوندم و کاره اي دیگه اي جز گریه کردن انجام ندادم..بین ناله هام آروم اسم هري رو صدا میزدم ولی میدونستم که اون الان بین تاریکی ها در حال شکاره ..وضعیت تازه قرار بود افتضاح تر از اینم بشه وقتی تا سه روز آینده از دیدن هري محروم بودم ..داشت منو بخاطره اون حرفام تنبیه میکرد..تنبیه که نه..یه جور شکنجه بود ..وقتی لرزون از خواب پا میشدم و اسمشو تو تاریکی زمزمه میکردم..یا وقتی شبا دستامو دور کمره کسی که قرار بود کنارم باشه مینداختم، ولی فقط هوا رو بغل میکردم..و گریه هاي بی پایان چکیده اي ازین سه روز جهنمی بود ..اونشب مثل هر شب با بالا رفتن ماه خودمو آماده کردم..گوشه تخت نشستم و به در خیره شدم..آماده واسه اولین ظربه اي که به در وارد میشه ..و چند دقیقه بعد من در مقابل خون آشامایی که به در میکوبیدن فقط بالشتمو فشار میدادم و بی صدا ترسمو میخوردم .. اون در باز نمیشه..اون در باز نمیشه ..حرف هري رو به خودم هی یاد آوري میکردم ولی وقتی دیگه ذهنم از یادآوري کردن این جمله بهم اجنتاب کرد که تعداد خون آشاما چند برابر شد و لولاي در تکون خورد..این در قدرت مقاومت درباره ي صد تا خون آشام رو داره؟؟لولاي لغه در که با هر ظربه تکون میخورد جوابمو داد..معلومه که نه ..
یک دو سه..و یه ظربه خیلی محکم به در وارد میشد که همراهش دیواراي اتاق هم می لرزیدن .
دوباره..یک دو سه..و یه ظربه محکم دیگه که لولاي در نیمه از جاش در اومد ..اوه خدایا..عالی شد..خب حداقل هري اینجا نیست تا شاهده تکه تکه شدنم بوسیله خون آشاما باشه ..زانوم روي تخت ضرب گرفته بود و دندونهام هم دیگرو تراش میدادن ..یک دو سه...و یه ظربه محکم دیگه به در باعث خارج شدن جیغی از داخل حجنره ام شد.
فایده اي نداشت.هري اونقدر دور بود که گوشاي تیزش توانایی دریافت صدام رو نداشتن ..مغزم بهم اخطار داد تا اولین کاري که به ذهنم میرسه رو انجام بدم ..همونطور که گفتم مرگ برام یه هدیه است..یه آرامش ابدي..ولی نه درحالی که دندون هاي تیزي درحال دریدن پوست و گوشتم هستن ..
کورکورانه دستمو روي زمین کشیدم و تونستم لیوان بلوري اي که مال ناهار امروز بود رو پیدا کنم ..یک دستمو حفاظ صورتم کردم و با دست دیگم لیوان رو به زمین کوبیدم و بعد از صداي شکستن درخششی بر اثر پاشیده شدن نور مهتاب روي شیشه هاي اتاقو پر کرد ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...