نمیدونم چند ساعت بی هوش بودم ولی از ماهی که وسطه آسمون می درخشید معلوم بود که شب شده ..عرق سرد رو پیشونیم رو پاك کردم و به اطرافم نگاه کردم..وقتی چشمم به بدن تنفر انگیزش افتاد خودمو گوشه تخت جمع کردم ..
سرشو گوشه تخت گذاشته بود و خوابیده بود ..
بهش با تنفر نگاه کردم..نگاهی که به یه آشغال میکنن..یه موجود تنفر بر انگیز ..دستمو جلو دهنم گرفتم تا صدام در نیاد و بی صدا گریه کردم ..
براي اینکه اینقدر احمق بودم که تمام زندگیمو به دستاش سپردم..بدون اینکه بدونم چه هیولاییه..و چیزي که بیشتر باعث عذابم میشد این بود که من هنوز این هیولا رو می پرستیدم !
به سرم چند ظربه زدم و به خودم گفتم: فقط فراموشش کن اسکاي..فراموشش کن..اون همه چی رو نابود کرد ..
ولی موثر نبود ..خشم تا اعماق وجودم ریشه دوونده بود ..بلافاصله بلند شدم و یک تیشرت گشاد و شلوارك جین کوتاه تنم کردم.کتونی هام رو پام کردم و روي پنجه ي پام از
اتاق زدم بیرون..گوشی لیامو از رو میز برداشتم قبل اینکه از سوییت خارج شم..تو آینه آسانسور به چهره دختري که روبروم ایستاده بود زل زدم..یه دختر احمق..بیچاره..بدبخت..یه دختر آسیب دیده که حالا دیگه هیچی نداره..دختري که همه چیشو تو بازي عشق باخته ..از خودم متنفرم !.. در آسانسور باز شد و از ساختمون دویدم بیرون ..
بدون اینکه مقصدي داشته باشم در راستاي خیابون شروع کردم به قدم زدن ..باد سرد لایه پاهام پیچید و باعث لرزش ستون فقراتم شد..ولی کی اهمیت میده؟سرما صورتمو میسوزوند و نزدیک بود دوباره گریه ام بگیره ..
- جایی تشریف میبرین خانوم؟
به سمت چپ چشمامو برگردوندم..یه بنز مشکی بغل خیابون برام نگه داشته بود و راننده اش مردي بود که با لبخندي
مسخره دندوناي زردشو به نمایش میزاشت ..
سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم که دنبالم اومد و برام دوتا بوق زد .
-هی..بپر تو ماشین دیگه ..
من: اما من پولی ندارم ..
سعی کردم از سرم بازش کنم که گفت: مجانی میبرمت !
و با چشماش اشاره کرد که تو ماشین بشینم ..دیگه واقعا اهمیت نمیدم چه اتفاقی قراره برام بیوفته..حالا دیگه به بیخیالی زین رسیدم ..
وقتی فقط بی هدف مسیر زندگیتو طی میکنی تا به پایان برسه ..نشستم عقب ماشینش...ماشینش بوي تنباکو میداد و یه موزیک ملایم پخش میشد ..
با چشماي یخش تو آینه بهم نگاه کرد و فرمون رو چرخوند ..
- خب..کجا ببرمت؟؟
سرمو با دستام مالش داد: هر جایی جز اینجا !!!
سرشو تکون داد و منم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ..
اشکام داشت دوباره امانمو میبرید ..
یعنی من حتی براي یه هفته هم نمیتونم خوشحال باشم؟؟
یه مشکل حل میشه..یکی دیگه به وجود میاد ..
پلکامو روي هم فشار دادم..این یه عشق ممنوعست..عشقی که مخالف قوانین طبیعته..پس همه دست به دست هم دادن تا از بین ببرنش ..
و از بین بردنش..و من و زندگیم هم همراه این عشق از بین رفت ..نمیخوام درباره ي شوم بختیم بیشتر ازین ذهنمو درگیر کنم..پس سعی کردم کمی آروم شم و ذهنمو خالی کنم..و کم کم دنیاي روبروم سیاه شد .. حس کردم چیزي داره شکمم رو غلغلک میده ..
- نکن هري !!
دستمو رو شکمم کشیدم و آروم خندیدم ..ولی دوباره انگشتش روي شکمم حرکت کرد ..
گفتم بس کن هري !
چشمامو باز کردم ..و خشکم زد..نه اون هري نبود.
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...