هري به سوالش توجهی نکرد که استفان رو به بقیه گفت: خیلی خوبه که آدم یه برده اي رو داشته باشه تا همیشه بتونه از خون لذیذش استفاده کنه نه؟؟
همه لبخندي مرموزي گوشه لبشون نشست ..
هري به حالت تهدید دندون هاي نیشش رو نشون داد و منو بیشتر به خودش فشار داد ..
بقیه خون آشام ها هم اجازه دادن دندون هاي نیششون دیده بشه و به حالت حمله در اومدن ..
نفسم تو سینه حبس شده بود چشمامو بسته بودم..خیلی ترسیده بودم ..
صداي خش دار استفان دوباره لرزه به اندامم انداخت
-خب بخاطره زیاد بودن تعداد خون آشاما فکر نکنم خون این دختره به همه برسه پس بیاین یه شرط بندي کنیم..هرکسی تونست اول از همه دختره رو بگیره، دختر مال اون میشه..یه برده که میتونه تا ابد خونشو تامین کنه ..
هری: خفه شو...کسی به اسکایلر دست نمیزنه وگرنه سرشو از دست میده .
داد هري اونقدر بلند بود که چند بار پژواك صداش توي فضا پیچید ..
همه از ترس یه قدم عقب رفتن..نگاه هري اونقدر وحشتناك و تهدید آمیز بود که حتی خودمم میترسیدم نگاهش کنم ..
نفسشو با صدا بیرون میداد و با خشم تک تک خون آشاما رو بر انداز میکرد..ولی انگار استفان ترسی از هري که شاید دوست چند ساله اش بود نداشت .
استفان دستشو به سمت بقیه باز کرد
-چی شد؟ میترسین؟ مشکلی نیست..اتفاقا کارم راحت تر میشه ..
هري غرشی کرد و گفت: بهش دست بزنی حسابتو میرسم ..
استفان: امتحانش که ضرري نداره ..
و تا این حرف رو گفت دو تا چنگ به سمت بازوهام حمله کرد و منو از تو بغل هري کشید بیرون ..
همونطور که از هري دور میشدم جیغی کشیدم که ناگهان استفان سرجاش متوقف شد..و روي زانوهاش افتاد..به همراه اون منم روي برفا ولو شدم..و به چشماي قرمز هري که بالاي سرم ایستاده بود نگاه کردم .
تو سفیدي یکدست برفا مشت هري خود نمایی میکرد..مشت قرمزي که خون سرخ از داخلش قطره قطره می چکید ..
نگاهی به بدن استفان انداختم که کنارم دراز کشیده بود و از سینه اش چیزي کم شده بود..و از سوراخ وسط بدنش خون گرم جاري بود ..
چی؟ اون قلبشو با بی رحمی در آورده بود !
قلب خونین استفان رو روي برفا پرت کرد و چند دقیقه بعد برفا بخاطره خون استفان همرنگ گل رز شده بودن .
هري داد زد: هر کسی بخواد به اسکایلر صدمه بزنه سرنوشتی بهتر از استفان انتظارشو نمیکشه ..
تو چهره هاي عبوس و سفیدشون نگاه کردم..با ترس نگاهی به جسد اسفتان کردن و چند دقیقه بعد همشون رفته بودن ..
هري بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم..برفا رو از روي شونه تکوندم ..
به قلبی که روي برفا افتاده بود نگاه کردم و دستمو روي دهنم گذاشتم ..
-هري تو چیکار کردي؟
هری: اون میخواست بهت آسیب برسونه ..
من: مجبور نبودي بکشیش ..
هري: اینکارو کردم تا درس عبرتی بشه واسه بقیه ..
من: تو بدون هیچ رحمی سیینشو شکافتی تا عبرتی بشه واسه بقیه؟؟ اینکارت خیلی وحشتناك بود ..
بغضمو قورت کردم و اشکی از گوشه چشمم تا روي لبم خط خیسی کشید ...
شوکه شده بودم و باورم نمیشد هري تونست اینطور حیاتو از بدن یه فرد بکشه بیرون ..
این نشون میده اون حاضره برام هر کاري انجام بده ولی من اصلا راضی و خوشحال نیستم ..
هري: اسکایلر ....
نیازي به توضیح نداشتم پس با ناراحتی گفتم: منو برگردون به کاخ ..
دیگه نمیخواستم توي باغ بگردم ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...