Chapter 93

725 52 0
                                    

سرمو به سمت دیگه اي برگردوندم چون با نگاه کردن به اون دو حفره که پر از ظلم و تاریکی بودن احساس خفگی بهم دست میداد ..همراه با نیم قدمی که بهم نزدیک شد چند قدم رفتم عقب که پشتم به بدنی سرد برخورد کرد..برگشتم و با دو چشم قرمز و عصبانی خیره شدم ..زانوهام سست شد و روي زمین نشستم و پلکامو روي هم فشار دادم ..کاش این فقط یه کابوس بد بود که با طلوع خورشید تموم میشد و من خودمو دوباره تو آغوش گرم هري پیدا میکردم ..چشمامو باز کردم ولی روبروم چندین ها کره قرمز بودن که فاصلشون باهام کمتر و کمتر میشد ..سرم گیج میرفت و با گریه کردن فاصله زیادي نداشتم که در کاخ با شتاب از جا کنده شد و گوي هاي خونی به سمت در برگشت ..با دیدن اندام شخصی که تو چارچوب در ایستاده بود تونستم بفهمم که این همون رباینده قلبمه که اومده نجاتم بده..مثل
همیشه ..
بوي خون آروم جاش رو به بوي بارون داد و صداي پچ پچ موجودات اطرافم بین صداي شرشر بارون گم شد ..آسمون غرید و بوسیله نور رعد برقی که پشت در جرقه زد تونستم چند چهره سرد و بی روح اطرافم رو شناسایی کنم ..
ولی حس کردن ذره اي زندگی درحالی که توي آغوش مرگ بودم برام خیلی طول نکشید وقتی منجی ام در رو پشت سرش بست و به سمتم قدم برداشت ..قدم هایی سنگین و مشت هایی که از عصبانیت گره خورده بود ..همه ي نفس ها تو سینه حبس شده بود و سکوت کاخ عظیم رو فرا گرفته بود..اونقدر ساکت که میتونستم صداي چکیدن
قطرات آب رو از روي شونه هري به روي کاشی ها بشنوم ..و بعد از چند دقیقه من اونجا بودم..تو آغوش هري..امن ترین مکان دنیا ..هري منو از رو زمین بلند کرد و تا میتونست منو به خودش فشار داد، منم با تمام وجود احساس آرامش رو بلعیدم ..
-ببینین که اینجاست..هرولد ادوار استایلز..منتظرت بودم ..
صداي غرش مانند سکوت رو شکوند ..
-چطور به خودت اجازه دادي که بري به خونم و دوست دخترمو بدزدي؟؟
با گفتن این جمله پچ پچی توي کاخ پیچید و من واقعا از شنیدنش خوشم اومد .ولی صداي جیمز پچ پچ اطراف رو خفه کرد
-چقدر جسور شدي..وقتی که هنوز ترکمون نکرده بودي حداقل یه ذره ادب داشتی..میبینم که این موجود خیلی عوضت کرده ..
هري هم با همون لحن عصبانی جوابشو داد: آره..تغییر کردم..اون تغییرم داد..اون از پستی و بدبختی نجاتم داد ..
جیمز خندید: آره..شدي یه گیاهخوار بی مصرف ..
هري: مهم نیست که چی شدم..الانم با آنجل از اینجا میرم ..
صداي جیمز بهمون نزدیک شد
جیمز: اون دختر هیچ جایی نمیره ...
هري داد زد: چرا میره ..
جیمز صداشو بلند کرد: اون زیادي درباره خون آشاما میدونه..درباره نقطه ضعفامون..رازامون..درباره همه چی..ریسکش
خیلی بالاست که بزارم بره
- اون به هیچکی نمیگه ..
با قاطعیت جوابشو داد .
جیمز: من نمیتونم بخاطره تضمین تو اجازه بدم تا چنین فردي آزاد توي جامعه بگرده..قرن هاست که دارم موضوع خون آشاما رو در وسع یه افسانه نگه میدارم..قرن هاست که خیلیا کشته شدن تا این راز باقی بمونه..بعد بخاطره یه عشق مسخره اجازه بدم تا حکومتم ازهم بپاشه؟؟ اونقدرا احمق نیستم هري...خودت بهتر با سیستم کاري من آشنایی داري .
هري داد زد: حق نداري بهش دست بزنی ..
با خشم داد زد و میتونستم حس کنم رگاي گردنش زده بیرون ..
-اونوقت چیکار میکنی ها؟؟
تو صورت هري داد زد .
هري: بخدا قسم یه کاري میکنم که ....
جیمز نزاشت هري ادامه بده: الکی لاف نزن..هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..
شدت خوردن نفس هاي جیمز به پشتم کمتر شد..فهمیدم که عقب رفته..پس خودمو یکمی شل گرفتم و کمی از هري جدا شدم .
-ولی همونطور که میدونی من به یک موضوع از تمام جوانب نگاه میکنم و سعی میکنم از بیشترین منفعت بهره
ببرم..نظرت چیه که یه معامله بکنیم؟

Angel Of The DarknessTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon