براي راحتر مکیدن دو سوراخ روي پوستمو گشادتر کرد و بعد آهی از سر لذت سر داد ..
پلک هاشو روي هم فشرد و بعده اینکه براي آخرین بار لباي غنچه شده اش رو روي گردنم حرکت داد سرشو بلند
کرد و تو چشمام زل زد..
خون گرم باعث گرم شدن شونه و سینه ام شد و به همراهش سوزشی هم در نواحی گردنم پیدا شد..و حالا نوبت
آخرین و سخت ترین مرحله بود..
لباي سرخ خونیشو روي لبام مالوند و آهی توي دهنم کشید ..
میخواست براي آخرین بار از گرماي بدنم استفاده کنه..پس دستش رو روي نقاط بدنم میکشید و هر نقطه رو به آتیش میکشوند ..
بو\سه اي طولانی و گرم بود..دستاش کم کم از پشت گردنم به سمت سرم رفت و کف دستاشو بالاي گوشام گذاشت..نفسمو حبس کردم و لب پایینم روبین دندونام فشار دادم ..
به چشماي زمردیش که با لایه ي اشک پوشونده شده بود نگاه کردم ..
فشار کوچیکی روي سرم داد تا مطمن شه آمادهام ..
براي آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و اختلاف دماي بدنم رو با هري حس کردم قبل اینکه درست بشم مثل اون ..
چشمامو بستم..جالبه..چرا خودمم دارم گریه میکنم؟؟ من دوباره برمیگردم..فقط کمی متفاوت..قوي تر..بهتر تر..ابدي!!
با خشم بوسه ي محکمی روي ل\بام زد و تمام انرژي و گرماي بدنم رو مکید و در همون لحظه صداي شکستن استخون هاي ستون فقرات و گردنم با چرخوندن دستاش بلند شد..و دیگه هیچی حس نکردم ..
.
هري :
آخرین زوري که داشتمو روي دستام خالی کردمو چشمامو بستم و با شنیدن صداي قرچی فهمیدم دستام کاره خودشون
رو کردن..چشمام رو باز کردم..عضلاتش سست شد و بی جون توي آب وان ولو شد..پوسته سفیدش حتی زیر آب سرد سفید تر و نورانی تر بنظر میومد..
مثل فرشته اي که آروم خوابیده..لبخند کوچیکی گوشه ل\بم نشست ..
چند ساعت دیگه اون بیدار میشه و حتی خودمم نمیدونم به چه موجودي قراره تبدیل شه..از همین میترسم ..
دستمو تو موهام فرو بردم و از خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خواستم تا این قضیه به خوبی تموم شه..
جالبه..خب وقتی خون آشام قدرت انجام هرکاري رو داره و هیچوقت نمیمیره چه نیازي به خدا داره؟
اولین بار بود که از خدا درخواست کمک میکردم..حتی مطمن نبودم به خدا اعتقاد دارم یا نه..بعده این همه بلاهایی که
سرمون اومد بایدم به وجود کسی اون بالابالاها که به گفته ي همه هوامونو داره شک کنم ..
نگاهی به جنازه اسکایلر انداختم و بخاطره قطع شدن صداي تپش قلبش که مثل سمفونی زندگی تو گوشم نواخته میشد
وجودم خالی شد..پوچ شدم..
میدونم اون برمیگرده ولی اون الان مرده و این یه شوك بزرگه برام !!
در رو آروم بستم و سعی کردم چرندیاتی که قلبمو به درد میاورد بندازم دور ..
تصمیم گرفتم به شهر بگردم و اولین چیزي رو که وقتی به هوش میاد نیاز داره رو گیر بیارم ..
سعی کردم بی صدا از کاخ بیرون برم..البته اینقدر کاخ ساکت بود که حتی صداي بال زدن پشه هم شنیده میشد..ولی من سعی مو کردم و با تموم سرعت به نزدیک ترین دهکده ي کاخ شروع به دویدن کردم ..
لویی :
خودمو روي تخت جا به جا کردم و به سقف زل زدم..اتفاقات اخیر بدجوري ذهنمو مشغول کرده بود..زین، لیام و مخصوصا هري..اوه خدایا..من هر کاري میکنم که این گروه رو کنار هم نگه دارم..اجازه نمیدم یه موجود ضعیف اینطوري
بینمون تفرقه بیندازه..پوزخندي زدم..چقدر بنظرم هري احمق بود..واقعا احمق بود..یه خون آشام..موجودي با چنین قدرت و ابهتی جلوي یه موجود ضعیف و بدبختبه زانو در میاد ..
درحالی که چشمام بسته بود به هري میخندیدم که ناگهان یکی شروع کرد به در زدن ..
بلوزمو تنم کردم و کته بلندم رو روي شونهام انداختم ..
-اوه سلام آروشا..اتفاقی افتاده؟
آروشا با چشماي قرمز که باعث میشد موهاي شرابیش بیشتر به چشم بیاد با حالت مست و عجیبی گفت: لویی..تورو خدا یه کاري بکن..داریم دیوونه میشیم..
من: چه خبره؟
آروشا: بوي خون تازه کل کاخ رو برداشته..
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم هواي اطرافمو استشمام کنم..میدونستم بوي چنین خون غلیظی که آب دهن آدم رو راه میندازه مال کیه..
سرمو تکون دادم و با لبخندي مرموزي گفتم:بو از طبقه بالاست
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel Of The Darkness
Fiksi Penggemarزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...