آنجل:
تویه آینه به چهره ي رنگ پریده ام زل زده بودم .جایه زخمم رو با آب شستم و آروم قطرات اشک رویه گونه ام سرازیر شد .چقدر احمق بودم که بدنمو به دستاي یک خون آشام سپردم..یه شیطان..کسی که خالی از احساساته، خالی از عشق و شرط میبندم تویه سینه اش حتی قلبی هم نمیتپه !وارد شدنه اولینا به دستشویی باعث شد که فکر کردن رو متوقف کنم و به سمتش برگردم.
-آن..آن..آنجل...
بدنه لرزونش رو در آغوش گرفتم
من :چی شده؟؟
اولینا :باید بریم..همین حالا باید بریم
من :آخه کجا؟؟ چرا؟؟
اون اون اونا..میخوان..ما ..رو...بکشن..
با ترس بهم هشدار داد.
من :حالت خوبه؟ چی داري میگی؟؟
اولینا شروع کرد جزء به جزء مکالمه ي هري و لیام رو توضیح دادن .البته بخاطر لرزش صداش حرفاش رو خط در میون فهمیدم.
با اعصاب خراب ظربه اي به سرم زد :من چقدر احمق بودم..چقدر احمق بودم که به دوتا خون آشام اعتماد کردم..
ترجیح میدادم بمیرم ولی همسفر این دوتا عوضی نشم
اولینا :حالا میخواي چیکار کنی؟؟
هنوز باورم نمیشد :همش دروغ بود؟ اینکه دلمون واستون سوخته و.... ؟؟ فقط میخواستن همراهمیون کنن و بعدشم خرخره مون رو بجون؟؟ من احمقو باش که اجازه دادم از خونم تغذیه کنه..اهههههه..
اولینا :خیلی وقت نداریم ...ه هر لحظه ممکنه بیان..
درحالی که سعی داشتم ترس رو که باعثه لرزش ستون فقراتم شده بود رو کنترل کنم و گفتم :خیلیه خب..یه مسافر خونه
یکمی اونور تر به چشمم خورد..شبو اونجا میمونیم فردا که هوا روشن شد میزنیم به چاك..ازین شهر میریم و...
اولینا حرفمو ادامه داد :و هیچوقت هم پی قضیه ي خون آشاما رو نمیگیریم
من :اما اوا..من باید...
دستمو کشید و مانع ادامه حرفم شد..
با عجلی راهی از لایه جمعیت باز کردم و با تمامه سرعت از بار بیرون زدیم..پاي زخمی اولینا سرعتمون رو کاسته بود ولی به هر طریقی که بود خودمون رو به مسافر خونه ي کوچیکی که کناره جاده بود رسوندیم..
نفس نفس زنان وارده مسافر خونه شدیم..مسافر خونه اي قدیمی که گل هاي خاکستري رویه کاغذ دیواري و زمین و پله هاي چوبی حالته متروکه و ترسناك بهش میداد..
زنی پیر با چهره اي عبوس درحاله شماره گرفتن بود..خودمو روي میز پذیرش ولو کردم و درحالی که سعی داشتم نفسم جا بیاد گفتم :یه... یه اتاق لطفا!
پیرزنه دهنشو کج کرد و درحالی که تلفن رو با شونه اش نگه داشته بود گفت :شبی بیست دلار.
حالت چهره ام عوض شد..حتی یه قرون هم همراهم نبود..بلافاصله دستمو به گوشام گرفتم و گوشواره هامو روي میز پذیرش گذاشتم..
من :فک کنم اینا کافیه..
پیرزن تلفن رو گذاشت سرجاش و گفت :اصله؟
سرمو تکون دادم :آره..الماسن..
و بعد زیره لب ادامه دادم :یادگار ماردمن..
کلیدو گذاشت رو میز و با سرش به سمت راه پله ها اشاره کرد..دستمو زیر بغل اولینا انداختم و بالا رفتیم
============================
از زبونه لیام:
هري :بس کن..دو تا دختر جوون چیکار میتونن بکنن؟؟
لیام :نمیدونم..درهر حال امشب باید کارشون رو تموم کنیم
-آخه..نمیشه..نا عادلانه است که بخاطره اطلاعاتی که دارن بکشیمشون
با حالتی عصبی گفت..
ذهنشو خونده بودم پس گفتم :ببین کی اینو داره میگه..عمه ي من یه دبیرستان شبانه روزي رو قتله عام کرد؟؟
-من من.. خب....
با دستپاچگی سعی کرد حرفشو موجه کنه که گفتم :لازم نیست توضیح بدي..
با حالتی جدي و مصمم گفت :فقط دلم واسشون میسوزه همین...تازه آنجل موقعیت اینو داشت که هر دومونو بکشه ولی نکشت!
سرمو تکون دادم که ادامه داد :بنظرم لویی زود تصمیم گرفته..اگه همراهیشون کنیم تا بهمون اعتماد کنن شاید بتونیم سر از نقشه ها و همدست هاشون دربیاریم .چون از شر این دوتا که خلاص شیم بقیه شون میان دنبالمون.
بعد از تموم شدنه مکالمون و توافق بر اینکه نکشیمشون و فقط اطلاعاته لازم رو جمع کنیم و قال قضیه رو بکنیم. وارده بار شدیم. بینه جمعیت دنباله اولینا میگشتم
-ببخشید دوتا دختر جوون رو ندیدین؟ یکیشون یه لباسه پسرونه با یه کپ پوشیده و اون یکی هم یه شلوارکه چسب با یه تاپ مشکی
از گارسون پرسیدم
گارسون درحالی که با دستمالی بطري هاي شراب رو تمیز میکرد :چرا..بیست دقیقه پیش از کلاب خارج شدن!
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel Of The Darkness
Fiksi Penggemarزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...