قلبم واستاد..داشتم تک تک کلمه هاش رو تو ذهنم آنالیز میکردم..خیلی حرفش غیره منتظره بود..نگاهش از روي چشمام بروي لبام سر خورد و لبایه کبودش رو کمی از هم باز کرد..لبایی که فاصله اش با صورتم کمتر و کمتر میشد..اونقدر
نزدیک که نفس هایه سردش صاف به صورتم میخورد..نه نه..اینکارو نکن هري..سرمو یکمی عقب کشیدم تا مانعش بشم..میترسیدم..اون هنوز یه هیولا بود..خون آشامی بدونه رحم..شیطانی سیاه..کسی که من باید ازش متنفر باشم..
ولی قبله اینکه بخوام به سمته عقب هلش بدم و مانع کارش بشم سرماي لباش رو لبام کشیده شد و این سرما بدنمو به آتیش کشوند..تو بوسیدن همراهیش نکردم و فقط لباش رو لبه بالایی و پایینیم حرکت کرد و دندون هاي نیششو روي لب پایینم حس کردم..صورتم داغ شد و بدنم یخ زد..
ولی بعدش کاري کرد که نابخشودنی بود.
لباش از روي لبام رویه گردنم نقل مکان کرد و بعده اینکه بوسه ي لطیفی رویه گردنم گذاشت دندون هاي نیشش رویه پوستم کشیده شد و جاري شدن خونم رو که به جوش اومده بود احساس کردم.
احساسه درد و سوزش و بیشتر از اون حسه خیانت..اینکه به خودش اجازه داده خون رو از تو رگ هام بکشه بیرون با اینکه قبلا بهش هشدار داده بودم، عصبانیم کرد..با تمامه نیرو به سمته عقب هلش دادم..و به چونه و چشما و دندون هایی که حالا همرنگ هم شده بودن نگاه کردم.خب تنها واکنش تو اون لحظه عصبانیت خوابوندن سیلی اي تویه گوشش بود..تازه فکر کردم احساساتی داره، ولی نه..هنوزم همون موجود خون پرست و کثیفه درحالی که دستامو رویه لبام میکشیدم تا خیسی بوسه اش رو پاك کنم داد زدم :منو ببر پایین..همین حالا! به سرعت منو از کوه آورد پایین..خیلی هل شده بود.
هري :آنجل من..
من :یه کلمه حرف نزن..
و شروع کردم به سمته تاریکی جنگل دویدن..
تا تونستم ازش دور شدم..مقصدي نداشتم و فقط مسیر پاهام رو دنبال میکردم.
هري:
خیلی هل شده بودم..یعنی واقعا این اتفاق افتاد؟؟ من بوسیدمش؟؟ لعنت به تو هري..لعنت به ذاتت..لعنت به هوست..چرا همه چیزو خراب کردي.. دور دهنمو لیس زدم و خونشو با لذت تمام مزه کردم..این خون چی داره که اینقدر منو از خود بی خود میکنه؟؟
حالا تا آخر عمر ازم متنفر میشه..آخه احمق..اینجوري احساساتو ابراز کردي؟؟ اون درست میگه...من هیولام..من لیاقت دوست
داشتن و دوست داشته شدن رو ندارم..چون فقط گند میزنم به همه چیز..
وقتی از افکاره پریشونم اومدم بیرون خودمو تواتاقه آنجل پیدا کردم..کناره تختش نشستم و ملافش رو بو کردم..بویه عطر تنش رو میداد..روي ملافه دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
.ولی چیزي گونه ام رو تر کرد..رویه صورتم دست کشیدم و کفه دستامو که خیس شده بود نگاه کردم..اوه خدایا..داري اشک میریزي هري؟؟ نمیدونم چند سال یا چند قرنه که چشمام خیس نشده بود..صورتمو تویه بالشت فرو بردم..هري بس کن..قوي باش..تو یه خون آشامی..میتونی همه چیز رو بدست بیاري..حتی اگه سخت ترین چیز یعنی بدست آوردن قلب کسی باشه..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...